مكالمه ي منو زين ، جلوي شومينه قطع شد .. و بعد اون با هم همكلام نشديم ، اما از اين همه گستاخي كه توي اون جمع شده بود تعجب ميكردم .
خيلي راحت رو تختم دراز كشيده بود و با موبايلش ور ميرفت ..
توي اتاق رژه ميرفتم و منتظر بودم سرو كله ي هري پيدا شه ، همينطور استرس داشتم تا مامان مچمو نگيره ، نيك چند دفعه ايي بهمون سر زد ، و دوبار نزديك بود با زين دعواش بشه ..
اما به خاطر اصرار هاي من بيخيال قضيه ميشد ..
نينا هم كه مثل هميشه بيرون بود ..
معلوم نيست ، كجا ميره و با كي قرار ميذاره كه ما ازش خبر نداريم
" تيك تاك ! تيك تاك ! آقاي دكتر دير كردن"
نفس عميقي كشيدم
" بيمارستان هري ، تو بروكلينه ، يكم طول ميكشه تا برسه.."
شونه هاشو انداخت بالا و نگاه مرموذي به من انداخت
"نگران اون بچه سوسول نباش ، زود پيداش ميشه ، لابد عرضه ي گرفتن تاكسي نداره "
لب پايينشو كج كرد و با بدجنسي هريو مسخره كرد
بهش چشم غره رفتم و پشت بهش ايستادم.
" موقع هايي كه چشم غره ميري ياد اون اژدهاي تو شرك ميوفتم .."
با حرف بي مزه اش تك خنده ايي كرد .
نيشخندي زدم و با انبر چوب هاي داخل شومينه ارو جابه جا كردم ..
خونه ي ما قديمي بود ، و براي صرفه جويي تو مخارج و قبض گاز با شومينه اتاقامونو گرم نگه ميداشتيم مثل دوران عهد قجر ..
" توام اون خر شرك هستي كه عاشق اون اژدها ميشه "
با حرفم با صداي بلند زد زير خنده ، اخمام رفت تو هم ..
از جام بلند شدم رفتم سمت تختم و افتادم كنارش از خستگي ..
" فكر نميكنم حرفم خنده دار بود "
سرمو تا خواستم بزارم رو بالشتم بالشتو از زير سرم كشيد
كه سرم محكم خورد به تشك ، دستمو زير سرم گذاشتم با كلافگي سرش داد كشيدم
" هي !!!!"
لبخندي زد ، سرشو كنار سرم قرار داد ، طوري كه شقيقه هامون بهم برخورد ميكرد..
" تو واقعا از من متنفري ؟"
به سقف خيره شدم ، ترس و نگراني تو چشمام موج ميزد ، ترس از جوابي كه ميخواست بهم بده ..
سرشو بلند كرد ، صورتشو مقابل صورتم قرار داد ..
فاصله بين ما تعريف نشده بود .. به چشماش خيره شدم .. چشم هايي كه از همون لحظه ي اول ، من رو از خودم دزديد ..
انگشت هاي گرمش به نرمي و ظرافت روي گونه هام سر خورد ..
نفس عميقي كشيد
" اگه بگم نه..چيكار ميكني ؟"
با حرفش قلبم بي اختيار ، به سينم كوبيده شد ..همين حرف برام كافي بود ، اگه ميگفت از من متنفر نيست كافي بود تا بعضي از درد هام تسكين پيدا كنه ..
ولي من فكر ميكردم بزرگ شدم ، كنار اون مثل يه دختر بچه ايي بودم كه نميتونست خودش رو انكار كنه .. به سادگي همه چيز لو ميرفت ..
با ترديد به چشماش خيره شدم با صداي آرومي جواب دادم
" ميبوسمت .."
لبخندي رو لباش نشست ، صورتمو با دوتا دستاش گرفت
" نميدوني چقدر چشمات مظلوم ميشه دوست دارم اذيتت كنم"
با حرفش گونه هام قرمز شد ، پس داشت منو دست مينداخت .. هلش دادم، سعي كردم صدامو ببرم بالا تا متوجه گونه هاي قرمز من نشه
" ولم كن !!! اصلا به من دست نزن !! تو كلا يه آدم ساديسمي هستي !! ازت متنفرم !"
از جام بلند شدم و با قدم هاي بلند رفتم سمت در اتاق ، كه كمرمو گرفت ، از رو زمين بلندم كرد
جيغ كشيدم
" هي چه علطي داري ميكني ؟ "
برمگردوند و به ديوار تكيه ام داد با صورت بازيگوشي به چشمام خيره شد
" وقتي دارم باهات حرف ميزنم پشتتو به من نكن !"
به چشماش خيره شدم
" خب ؟! حرفتو بزن !"
لبخندي زد ، بهم نزديك شد كه مجبور شدم بچسبم به ديوار..
"نه، ازت متنفر نيستم "
با حرفش عصبانيت و خشمي كه از چشمام شعله ور شده بود ، سركوب شد ..
با تعجب به چشماش زل زدم ، نورما نبايد خر شي ..نبايد ، اين امكان نداره كه به اين زودي وا بدي ..
گلومو صاف كردم، ممكنه اون از من متنفر نباشه ، اما قطعا از من كينه ايي تو دلش هست ..
" متاسفم .. نميبوسمت !"
لبخندي بهش زدم ، دستشو كه كنارم بود زدم كنار تا رد بشم ،يه تاي ابروشو داد بالا
" منم منتظر نموندم منو ببوسي دوشيزه نورما جين ويلسون"
با غيظ دستامو تو هوا تكون دادم
" انقدر منو با اين اسم صدا .."
يكدفعه كمرمر محكم گرفت، و سره جام برگردوند ، بي پروا لباشو رو لبام گذاشت .. و نذاشت جمله امو كامل كنم..
اون عادتشه منو بلاتكليف ول كنه ، از يه طرف منو ميشكوند .. از طرف ديگه منو با اشتياق ميبوسيد ..
اون بازيگره خوبيه ، لاقل براي من خوب بلده نقش بازي كنه ..
زبونش تو دهنم خيلي استادانه ميرقصيد بود ..
باعث ميشد ضعفيو تو قسمت قلبم احساس كنم انگار خالي ميشد ، يا ميسوخت ،از هيجان زياد پاهام سست ميشد ..
همه ي اينا دست به دست هم ميدادن تا من خودمو بهش ببازم .. چون من يه انسان بودم ..
و دلتنگي جز يكي از احساس هاي اوليه است ، كه بشر هميشه بهش مبتلا بوده ..
دلتنگي هم باعث بقا و هم نابودي بوده ..
تلفيقي از غم ، اشتياق ديدن ، بوسيدن ، به آغوش كشيدن ، تپيدن قلب ..
دست هاش صورتم رو قاب گرفت ، و لب پايينمو تو دهنش فرو برد ، امكان ميدادم كه لبم ملتهب ميشه ..
دست هامو دور گردنش حلقه كردم ، و توي اين بوسه همراهيش كردم .. بعد اون تيراندازي .. دوباره داشتم ميبوسيدمش ..
دوباره طعم لبهاشو چشيدم ، دوباره لب هامون روي هم لغزيد .. و قلب هامون با هم به تپش درومد ..انگار سالهاست كه منتظر پيوند خوردن بهم ديگه بودن ..
صداي بوسه هامون سكوت اتاق رو شكونده بود و هر لحظه زين كنترل منو به دست ميگرفت ..
ريشاش رو صورتش بود به چونه ام برخورد ميكرد و حدس ميزنم كه الان چونه امم قرمز شده ..
انگشتامو لاي موهاش فرو بردم ، وبه خودم نزديكش كردم ..
انقدر غرق بوسيدن هم شده بوديم كه زمان و مكان از دستمون در رفته بود ..
اما با صداي كوبيده شدن در اتاق ، با دست پاچگي زين رو هل دادم.
زين خنديد ، خودشو انداخت رو تخت
" نميخواي درو باز كني ؟"
قلبم از ترس تو دهنم ميزد ، اگه مامان باشه چي ؟
موهامو دادم پشت گوشم ، پشت در اتاق ايستادم ، در رو با احتياط باز كردم با ديدن هري نفس راحتي كشيدم
" اوه ، بالاخره اومدي !"
نگاهي به صورت من و بعد موهام انداخت ..
" اممم، فكر كنم موقع بدي رسيدم.."
با حرفش تعجب كردم ، اما اول بايد ميومد تو
" بيا تو .."
صداي نيك پايين خونه بلند شد
" بياين پايين صحبت كنين !!!"
هري از كنارم گذشت و وارد اتاق شد ..
زين رو به هري شروع كرد مسخره كردنش
" بالاخره افتخار دادي كه برسي ؟ داشتي ميومدي مشكلي برات پيش اومد ؟ زايمان داشتي ؟"
هري كتشو انداخت رو تخت و كيفشو گذاشت كنار پاش
" من جراح معز و اعصابم ، اطلاعاتتو آپديت كن !"
تو چهارچوب در ايستادم و به سرو كله زدن اون دوتا خيره شدم
" حالا چه فرقي ميكنه ؟ جراح جراحه ! همتون تخصص جر دادن اعضاي بدنو دارين "
هري آستين هاشو يكم داد بالا و نشست روي يه صندلي
" اگه همون جراحا نبودن ، تو الان چندين بار به خاطر تيراندازي مرده بودي !"
نفس عميق كشيدم ، زين دوباره خواست جواب بده
زدم به در و گلومو صاف كردم
" بهتره بريم بيرون صحبت كنيم ، چون مادرم تا دقايق ديگه ميرسه و نميخوام منو به خاطر دوتا مرد گنده تو اتاقم بازخواست كنه .. "
هري به من خيره شد و لبخند معني داري زد
" تو چرا قيافت اين شكلي شده ؟"
هل شدم ، مگه چجوري بودم ؟ به زين با غيظ نگاه كردم
" چجوري شده ؟"
زين با ناخوناش ور رفت ، هري نگاهش بين منو زين چرخيد از جاش بلند شد
" موهات شلخته اس ، گونه هاتم قرمزن ..زين بوسيدتت؟"
اخم كردم ، به سكت هري غريدم
" خفه شو "
از اتاق بيرون اومدم و دوباره از خجالت قرمز شدم
" اماده شيد بيايد بيرون من منتظرم .."
خواستم از پله ها پايين برم ، دوباره برگشتم تو اتاقم با تعجب به من نگاه كردن ، كيفمو برداشتم
" كيفمو يادم رفته بود .."
زين با بازيگوشي ، جواب داد
" خودم واست مياوردم "
دستامو مشت كردم، من نميدونم چطوري بايد بين اين دوتا دووم بيارم ، داد كشيدم
" دهنتو ببند !"
دستمو رو صورتم كشيدم و سعي كردم قرمزي گونه هامو از بين ببرم ..
موهامم بين راه مرتب كردم .. نيك با ديدن من ، عصبي شد مچ دستمو گرفت و كشيدتم تو آشپزخونه
" هي ! نيك ! چيكار ميكني !"
با خشم زل زد تو چشمام ، شعله هاي خشم از بينيشو چشماش زبانه ميكشيد ..انگشت اشاره اشو آورد بالا و شروع كرد به تهديد كردن من
" ببين نورما !! نميدونم چي تو مغز پوكت ميگذره ! تو هفت سال از من كوچيك تري ! پس بهتره خوب به حرفام گوش كني ، خواهر كوچولو ! چه زين عوضي ، چه هري ! ببينم هردوشون باهات هستن ، و انقدر خودموني و نزديك ! خودم يه بليت برات ميگيرم و مستقيم ميفرستمت استراليا ! اميدوارم درك كرده باشي كه من دوس ندارم با هم كنار تو ببينمشون ، اينكارات اخر خوشي نداره نورما ! دارم بهت اخطار ميدم ! اين اولين اخطار و اخرينشه! خب ؟"
با حرفاي نيك چشمام گرد شده بود ، هيچوقت انقدر عصباني نديده بودمش .. و هيچي از حرفاش نميفهميدم
سرمو به نشونه مثبت تكون دادم ..
"فهميدم"
--
" يعني ميخواي بگي ، هركي كه بي خانمان يا فقير بوده ميرفته تو كما ، به راحتي تيكه پاره اش ميكنن و اعضاي بدنشو ميفروشن ؟"
به نورما و هري خيره شدم، هري روبه نورما كرد و سرشو تكون داد
" بستگي هم داره البته .. مثلا اگه طرف سياسي باشه كه ديگه بدتره .."
چشمامو ريز كردم و يه ذره از غذاي جلوي دستم خوردم ..
ويلسون از قاچاق انسان يه جورايي غير مستقيم تو خاطراتش حرف ميزد ..
نورما دوباره مثل بچه هاي كنجاو شروع كرد سوال پرسيدن
" آدماي سياسي ؟ مثل كيا ؟"
هري دستاشو بهم گره كرد و به صورت نورما خيره شد ، لبخندي رو لباش نشست
" مثل كسايي كه فعاليت سياسي دارن ! و براي حفظ تعادل تو جامعه تلاش ميكنن ، مثل تو و خانواده ات ، مثل زين .. "
به هري خيره شدم ، پوزخندي زدم
" ولي تو از همه جان امن تره دكتر "
بهش طعنه انداختم ، اون به خاطر پدرش هيچيش نميشد .. اون يكي يه دونه ي آقاي استايلز بود ..
هري متوجه منظورم شد، با آرامش خاصي رو به من كرد
" اتفاقا ، ميخواستن منو بكشن ، هدف بعدي نورما بود ..چون همون روز من با چشم هاي خودم ديدم كه چطوري به زور مريضم رو كشتن ، من رايانو تهديد كردم .. فكر كنم خودش و رئيسش ترسيد ، چون واقعا تهديدم جدي بوده .."
سرمو به نشونه ي مثبت تكون دادم ..
"اره ..اين كاملا واضحه.. حالا اينارواز كجا ميدوني ؟"
هري يه قلپ از نوشابه اش خورد
"وقتي داشت يواشكي حرف ميزد ، اتفاقي شنيدم، همشو .. اونا به يه آدم خيلي قدرتممد وصلن ، يكي از وزراي كشور .. اما نميدونم كيه"
تو فكر فرو رفتم ، ما دوتا كار داريم كه بايد انجام بديم .. يكي بانك مركزيه كه فردا بايد با نورما برم سر وقتش و دومي رايان استونه ، طبق گفته هاي هري اون خيلي پولداره و آخر هفته ها مهمونياي آنچناني ميگيره و اطلاعات و ويديو جدا كردن اعضاي بدن رو از دستگاها برميداره تا كسي نبينه ، همينطور مدارك فروش اونارو تو اتاقش پنهان ميكنه .. و بعد بايد دنبال فايلي باشيم كه توش تمام كاميون هاي حمل بار براي قاچاق كد گذاري شدن و اونارو تو صحنه ي جرم دستگير كنيم .
پس اولين كاري كه بايد بكنيم بعد بانك مركزي ..
اينه كه وارد اون مهموني بشيم ، يه جوري باديگاردارو مشغول كنيم و يكي ديگه اون مدارك رو برداره ..
به خودم كه اومدم متوجه نورما و هري شدم كه گرم صحبت كردن با هم بودن ..
به نورما خيره شدم ، دستاشو گذاشته بود زير چونه اش و خيلي با دقت به حرف هاي هري گوش ميدادو ميخنديد ..
گلوم رو صاف كردم ، هردوشون ساكت شدن ..
يه كاغذ بيرون اوردم
" نقشه اينه ، منو نورما فردا ميريم بانك مركزي .. دنبال نقشه هاي پدرش تا ببينيم به چي ميرسيم .. واي به حالت نورما اگه علافمون كرده باشه !"
سره نورما داد كشيدم ، كه تقريبا ترسيد ..
" هري توي اين مدت ، سعي ميكنه ويديو هاي بيمارستان رو چك كنه مخصوصا توي اتاق عمل ! اگه چيز مشكوكي پيدا كردي بهم ميگي ، بعد يه چيزي كه منو درگير كرده اينه ، مت چطوري ميتونيم به خونه اش راه پيدا كنيم ؟"
هري به چشمام ذل زد ،
" مطمئن باش هيچوقت كسيو بدون دعوت راه نميده .. منم كه هيچوقت دعوت نميكنه !"
نفس عميقي كشيدم، بينمون سكوت برقرار شد ، يكدفعه نورما گفت
" ميتونيم از يه هكر كمك بگيريم ! بايد ليست ما تو مهمونايي كه اون باديگارد تو تبلتش چك ميكنه باشه .. مگه نه ؟ پس ما به يه هكر نياز داريم تا اسمامونو وارد اون ليست كنه .. "
منو هري لبخندي بهش زديم ،
" دختر باهوشي هستي.. ممنون"
نورما لبخندي از روي غرور زد و مشغول غذا خوردنش شد
" يه كار ديگه ميكنيم ، من ميتونم از رايان هرجور شده كارت دعوات بگيرم و اسمم رو تو اون ليست اضافه كنم ، نورما به عنوان همراه من وارد اون مهموني ميشه ، اين وسط فقط تو ميموني ..تو ميتوني به عنوان باديگارد من وارد بشي با ما.. دردسر هكر هم نداريم .."
راه حلش خيلي بهتر عملي ميشد ، اما يكم با قسمت روابطش مشكل داشتم ..
با اخم به هري خيره شدم ، هري لبخند اعصاب خوردكنشو به رخم كشيد ..
" بيخيال پسر .. فقط يه شبه !"
برگشتم سمت نورما كه خودشو از بحث ما كنار كشيده بود و حرفي نميزد
هري روبه نورما كرد
" هرچي نورما بگه ..نورما كدوم راهو انتخاب ميكني ؟"
نورما با چشماي گرد به ما دوتا چشم دوخت ، لقمه اشو قورت داد .. و سعي كرد زير نگاه خيره و عصبي ما تصميم بگيره
" راه حل ، ... هري .. كم خطر تره .. تا راه حل من "
با انگشتاش بازي كرد و لبخند زوركي به ما زد
سرمو تكون دادم ، باد سردي شروع كرد به وزيدن ..
لرزيدم ..
رو به هري كردم
" و اگه تو نتوني اسمتو تو ليست وارد كني ؟"
نورما لبخندي زد
" ميتونيم از هكر استفاده كنيم .."
به نورما نگاه كردم ، اخمام هنوز تو هم بود .. با لحن تندي زدم تو ذوقش
" نورما خيلي نظر ميدي ! ميدوني !؟"
با حرفم حالت چشماش ناراحت شد ، و اخماش يكم تو هم رفت ..
سيگارمو از تر جيبم دراوردم و گذاشتم بين لبام فندكر زيرش روشن كردم .. پوك عميقي به سيگارم زدم و نقشه ارو روي كاغذ برنامه ريزي كردم
" يكي بايد باشه تا نقشه ي خونه ارو بدونه .. "
هري با اخم با موبايلش ور رفت
" دوستم جرالد ، خيلي بهش نزديكه .. اون ميتونه كمكمون كنه "
دود سيگارمو از بينيم دادم بيرون و به صندليم تكيه دادم
" پس راضي كردن دوستتم به برنامه امون اضافه شد "
سرشو به نشونه ي منفي تكون داد
" اون كارشو به من مديونه .. حتما اين موردو به من كمك ميكنه"
لبخندي از روي رضايت زدم..
" پس خودتونو براي كاراي اكشن اماده كنين .. چون قراره خيلي بهمون خوش بگذره !"
هري لبخندي زد ..
" موافقم "
از جاش بلند شدو گارسون رو صدا زد ، پولاشوشمرد و پول شام رو حساب كرد زدم رو شونه ي نورما تا بلند بشه بريم ..
كتم رو برداشتم و پشت سره نورما راه افتادم ، جلوتر از ما حركت ميكرد و قدم هاش خيلي بلند بود
" حرف قشنگي بهش نزدي زين "
هري كتشو پوشيد كنار من قدم زد
" به تو مربوط نيست "
سيگارمو امداختم رو زمين و روش پامو فشار دادم ..
شونه هاشو انداخت بالا
" تو از عمد اذيتش ميكني .."
كتمو تكوندم و دوباره با بيخيالي جواب دادم
" به تو مربوط نيست"
ولي اون دوباره ادامه داد
" ولي نورما براي من مهمه .."
سره جام ايستادم ، و يه لحظه مكث كردم تا حرفشو درك كنم به هري خيره شدم
" اونوقت چرا ؟ "
به چشمام خيره شد ، نزديكم ايستاد و دستشو رو شونه ام گذاشت
" چون دوستمه ..و به اضافه اينكه به اندازه كافي خودش بهم ريخته هست كه توام مكررا نمك ميپاشي به زخمش "
به چشماش با نگاهي تمسخر آميز خيره شدم
" اوه كه اينطور .. باشه .. ولي بازم به تو مربوط نيست ، نورما به من مربوطه ، همه چيزش ! باشه ؟"
رامو كشيدم كه برم
" ولي با اينكارات اونو از خودت ميروني !"
دستمو تو جيبم فرو كردم ، رومو برگردوندم سمتش ، داشت سعي ميكرد دوباره عصبيم كنه .. اون ميدونست من رو نورما حساسم.
جلو روش ايستادك با غيظ جواب دادم
" مطمئن باش ، كاري نميكنم كه تو به هدفت برسي !"
نورما متوجه بگو مگوي ما شد ..
" هي چي دارين ميگين ! بياين بريم !"
با حرفم هري حنده ي عصبي كرد
" چرا فكر ميكني من به نورما علاقه دارم، چرا انقدر از من ميترسي ؟"
كتمو از رو شونك برداشتم محكم تو دستم گرفتم
" چون تو خيلي ضايعي !!! خيلي ضايع اس !! مواظبش كه هستي ! بهش كه اهميت ميدي ! اينور اونورم كه ميرسونيش ، باباتم كه ترتيب ازدواج واستون گذاشته ! دوستشم كه شدي !"
دستشو آورد بالا ، چشماشو ريز كرد
" تو از كجا ميدوني پدر من خيلي به اين ازدواج اصرار داره؟"
با حرفش نفس عميقي كشيدم ، خب به معناي واقعي گند زده بودم
" همه ميدونن ، پس كي اصرار كرده ؟ نورما كه حتي ريخت تورو نديده بود !"
از كنارش رد شدم كه يكدفعه يقه امو گرفتو منو برگردوند سره جام ، از كوره در رفتم دستشو از رو يقه ام كشيدم
" بار آخرت باشه راجب نورما اظهار نظر ميكني ! نورما اولو اخر براي منه "
با حرفم پوزخندي زد
" اره اگه بتوني لياقتشو داشته باشي "
دستامو بهم فشار دادم ، يكدفعه از پشت يقه اشو گرفتم برش گردوندم ..
يقه لباسشو محكم تو مشتم گرفتم از لاي دندونام بهش توپيدم
" اوني كه بايد حرف از لياقت بزنه تويي !! تو اگه لياقت داشتي كه مصل موش مرده ها چهارسال پيش به بابات نميچسبيدي !"
متقابلا يقه ي منو محكم گرفتو تو صورتم داد زد
" تو بايد منو كامل روشن ميكردي كه چه خبره !"
منم ولوم صدامو بردم بالا ، فرياد كشيدم
" من به اندازه كافي باهات حرف..."
يكدفعه با يه مشتي كه زيادم قوي نبود اما باعث شد صورتم برگرده شوكه شدم و نزديك بود بيوفتم زمين ..
متوجه هري شدم ، اونك دقيقا تو همين حالت بود ..
نورما جيغ جيغ كنان شروع كرد سرمون فرياد كشيدن
" هردوتون بس كنيد !!!!! ببينيد اگه ميخوايد با هم كار كنيم بايد سعي كنين كدورتاتونو كنار بزاريد !!! دفعه ي بعدي ببينم ! بازم با هم دست به يقه شدين !! يكي يه گوله حروم جفتتون ميكنم !!!! فهميدين !!!!!؟؟"
منو هوي با تعجب بهش نگاه كرديم ، ارنجاكو رو زمين تكيه دادم و بهش خيره موندم ..
نفس عميقي كشيد و لباسشو صاف كرد ..
" حالا منو برسونين خونه .."
به هري نيم نگاهي امداختم ، دستشو رو صورتش كشيد و لبخندي زد روبه نورما كرد و از جاش بلند شد
" بايد يكم نرم تر رفتار كني نورما !"
چشمامو چرخوندم و از جام بلند شدم..
" بشينين !"
در ماشينو باز كردم و نشستم پشت فرمون ..
منتظر موندم تا اون دوتا هم سوار بشن ، نورما نشست پشت و به بيرون خيره شد ..
هري هم نشست صندلي جلو ، دكمه ارو زدم ماشين روشن شد ، به سمت خونه ي ويلسون حركت كردم ..
--
در ماشينو بستم ، دستمو لبه پنجره گذاشتم به اون دوتا خيره شدم.. زين سرشو كج كرد تا منو ببينه
" مراقب خودت باش نورما "
به زين نگاه كردم ، لبخند كوتاهي رو لبام نشوندم
" شماها هم همينطور.. راستي .. قراره مهمونيو حتما با من بزارين .."
زين با خستگي دستشو رى فرمون گذاشت
" باشه .. شب به خير "
لبخندي زدم .. هري به من نگاه كرد
"شبتون به خير .. "
از ماشين جدا شدم برگشتم سمت خونه ، بغض تو گلومو خوردم ..
اون چطور بعد اون اتفاق با من مثل كسايي رفتار ميكنه كه اضافين ..
اشكامو پاك كردم و سعي كردم ديگه به خاطر زين خودمو نشكونم ..
اما چه فايده ، هرچقدر بيشتر جلوي خودمو بگيرم كه براش گريه نكنم ، بيشتر از درون ميشكنم ..
--اينم ازين پارت !!!
چطور بود ؟ 😶
نظر و وت يادتون نره ..
اي نيد انرژي ، فور نوشتن ..[از ديده پنهان ميشود]
YOU ARE READING
Against the wind [H.S][Z.M]
Fanfictionدرواقع همه چی از جایی شروع شد که باید مقابل دولت یا موافق دولت یکی رو انتخاب میکردیم ولی ما حزب "در برابر باد" هستیم .. نه در جهت باد .. ما قوی هستیم ، نه نیازی داریم کسی خوشبختمون کنه ، نه اجازه میدیم کسی زندگیمونو بگیره.. ما شکارچی های باد هست...