با چشم های وحشت زده به زین چشم دوخته و رنگم مثل دیوار خونه های اون اطراف سفید شده بود.
زین چشماشو رو هم فشار داد
یه خیسی کم دستم حس کردم .. بدنم یخ زد . خون.. خون .. بدنم منجمد شد .
اسم رو زمزمه کردم ، انگار صدام از ته چاه میومد.
" زین ؟؟؟!"
سعی کرد خودشو سر پا نگه داره ..
" نورما .. ازینجا برو .."
با جمله ایی که به زبون آورد ،مثل یخچال های قطبی که جون آدمی رو تو چند ثانیه به یک سنگ برفی تبدیل میکنن، یخ بستم ..
. اون .. اون تیر خورده بود ..
بیم تاریکی جلوی چشمام رو گرفت..
چشماش رفت رو هم ، ولی منو محکم نگه داشت و دستاشو دورم سفت حلقه کرد ..
قلبم اتیش گرفت ، لعنتی من داشتم تیر میخوردم که بلندم کرد و سپر شد ..
من باید تیر میخوردم .. تک تک اجزای بدنم از ترس میتپید.
اسمش رو این بار فریاد کشیدم " زین !!!"
وزنش سنگین شد ، نتونستم سرپا نگهش دارم ، وزنش برای من زیادی بود
از حال رفت و تعادلشو از دست داد، دستامو دورش تا جایی که تونستن محکم حلقه کردم و نگهش داشتم تا نیوفته اما ، من توانایی تحمل وزنش رو نداشتم ،
ناگهان پاهام خم شد و تعادلمو از دست دادم با هم به زمین کوبیده شدیم
، بدنش کاملا رو من افتاد و باعث شد بین زمین و بدن زین پرس بشم ، احساس کردم یکی با تبر کمرم رو خرد کرد .
به ثانیه نکشید ، تا بعضی از ادم ها از خونه بیرون بیان.. و مردمی که تو پیاده رو بودن به سمتمون هجوم بیارن..
زیر زین تقلا کردم تا خودمو بکشم بیرون ..
سرم که برگشت چشمم به یه ماشین بنز مشکی برخورد کرد ، اما خیلی آروم و با تهدید از کنارمون رد شد..
اون لعنتیا بودن ؟
سریع از جام بلند شدم با همه ی توانم فریاد کشیدم
" کمک !!!!"
زینو ازم جدا کردن ، عین دیوونه ها از جام پریدم و دستای ادمای اطرافو از دور بر زین زدم کنار . انگار مجنون شده باشم ، پشت هم فریاد کشیدم
"دست بهش نزنین .. دست نزنین !!! فقط با اورژانس تماس بگیرید !! همین حالا !!"
دستمو رو صورتش کشیدم بعضمو قورت دادم الان وفته احساساتی شدن نیست
سرمو روی سینه اش قرار دادم . .. قلبش میتپید .
چشمامو بستم و نفس راحتی کشیدم .. به جای تیر خیره شدم .. پهلوش بود ..
برق آسا از جام پریدم جمعیتو زدم کنار ..
دستم رو روی کمرم گذاشتم ، صدای قلنج مهره هامو شنیدم .. از درد صورتم چین خورد
دوست زینو دیدم که از خونه سراسیمه به سمتمون دویید ..
" با اورژانس تماس گرفتم !"
با اخم به دختره خیره شدم، نمیتونستم جلوی حسودیمو بگیرم .. ولی بازم وقتش نیست! الان فقط زین مهمه ..
هنوز اورژانس نیومده بود .. لبامو از استری جوییدم .. من تاب ندارم ! خودم زینو میرسونم .
به دختره اشاره کردم " پیش زین باش !"بدون توجه به اینکه میخواد چی جوابمو بده خیز برداشتم تو خونه .. درو سراسیمه باز کردم و حمله بردم سمت تلفن تا دوباره با اورژانس تماس بگیرم .. ولی هرچی شماره میگرفتم بوق های ممتد میزد ..
از خشم قرمز شدم ، شاید مثل یک ببر الان هرچی جلوم بود سینه اشو میدریدم .. افسار پاره کردم و داد کشیدم " لعنت بهتون !!!"
پامو بلند کردم کوبیدم رو عسلیه کنار مبل چپه شد و شیشه روش شکست ..دستمو فرو بردم تو موهام و تو خونه اینور اونور راه رفتم .. موهامو به چنگ گرفتم و کشیدمش ..
باید به خودم مسلط باشم ، چشمامو بستم و جندتا نفس عمیق کشیدم
دختره اومد جلوی در
" چیشد ؟؟؟! چرا دیر کردن ؟؟!"
با صورت برافروخته ام بهش خیره شدم
" گفتم بالا سر زین بمون !!! سوییچ ماشینش کدوم گوریه ؟!!!"
دوییدم دور خونه و همه چیو برای پیدا کردن سوییچ بهم ریختم .
دختره ی احمق نمیدونست کجاست
" نمیدونم .. نمیدونم یادم نمیاد "
پس اینجا چه غلطی میکرد ؟ تمام شبو آهو ناله کرد ؟!
دویدم از پله ها بالا ، وارد اتاق خوابش شدم، یادمه عادت داشت سوییچ ماشینشو هیجوقت تو جا سوییچی نمیذاشت یا پرت میکرد رو میز ارایش یا میذاشت کنار تخت ..
با دیدن سوییچ روی میز ارایش لبخندی رو لبم نشست ..
سوییچ ماشینو از روی میز برداشتم و از اتاق جهیدم بیرون
. دیگه پله هارو طی نکردم ، ازشون چهارتا پنج تایی پریدم پایین ..
به دو دقیقه نرسیده سوار ماشین بودم .. ماشینشو روشن کردم ..
پامو رو گاز گذاشتم ..دنده عقب رفتم و با سرعت کوبیدم به دروازه خونش.. لعنتی ..زین همیشه حق داره بهم بگه راننده ی ناشی
دروازده از جاش کنده شد .. ولی بدون توجه به ماشین که به دروازه خورده با سرعت رفتم بیرون..
بلافاصله فرمونو پیچوندم .. ماشین موقعیتش برای حرکت درست تو خیابون قرار گرفت ..
جمعیت دور زین جمع شده بودن ..
BINABASA MO ANG
Against the wind [H.S][Z.M]
Fanfictionدرواقع همه چی از جایی شروع شد که باید مقابل دولت یا موافق دولت یکی رو انتخاب میکردیم ولی ما حزب "در برابر باد" هستیم .. نه در جهت باد .. ما قوی هستیم ، نه نیازی داریم کسی خوشبختمون کنه ، نه اجازه میدیم کسی زندگیمونو بگیره.. ما شکارچی های باد هست...