قسمت شانزدهم : آخرین حرف

253 26 27
                                    

با قدم های شمرده شمرده و خرامان خرامان به سمت خانواده ی اقای استایلز حرکت کردیم .. دختر بزرگشون میشناختم ، چون همیشه با مامانش بود. کنار خانوم و آقای استایلز با لبخند ایستاده بودن و حرف میزدن ..
این وسط فقط هری برای من ناشناخته و کشف نشده بود ..
هیچوقت نشناختمش .. چون هیچوقت نبود!
حتی الانم معلوم نیست کجاست ، چون کنارشون هری یا زینی وجود نداشت ..
شاید هیچکدومشون نیومدن..
چه بهتر ! قرار نیست اعصابم خورد بشه ، قراره تو مهمونی خوابم ببره !
ولی خب به مراتب ، این حالت که فقط چرت بزنم بهتره..
لبخند پهن و صمیمی رو لبام نشوندم ..
سه نفری به سمتمون اومدن ..
" خیلی خوشحالم که دوباره میبینمت دوینا ! "
این صدای آنه ی زیبا بود ..
مادر همیشه با اون در حال رقابت بود، اما حالا مامان دیگه دلو دماغ هیج کاریو نداشت
فقط آرامش میخواست ، چون دیگه پدر نیست که انگیزه ایی هم برای بالا بردن وجه پدر داشته باشه..
مامان به گرمی آنه رو بغل کرد
" منم همینطور .. نورمارو یادت میاد ؟" 
لبخندم زورکی شد ، حالا قراره از خاطرات شیرین بچگیم که چیزی جز آبرو ریزی نداره برای هم تعریف کنن ..
آنه با خوش رویی رو به من و نینا جواب داد
" مگه میشه اون دختر بچه ی شرو شلخته ارو که همیشه بعد از ظهرا برهنه و با پاها و دستای شنی میومد یادم بره ؟"
خب این واقعا خجالت اور بود برام ، گونه هام سرخ شد .. لعنت بهت نورما .. همیشه سنبله شلختگی هستی ..
نینا بلند زد زیر خنده .. نیک هم خنده اشو نگه داشته بود..
با لبخندی که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که داد نزنم جواب دادم
" البته ، اون مال بچگیم بود !"
آنه ارو با لبخند بغل کردم ..
اما اقای استایلز نگاه خوبی نداشت ، مثل روز اول ..
رابطه ی منو زین برای این دوتا خانواده یک چیز مطرح بود ..
اما نمیدونم چرا به ازدواج من و هری پافشاری میکنن ..
" هنوزم که بزرگ شدی داستان زیاد داری دوشیزه ویلسون .." 
این صدای اقای استایلز بود ، کسی که حتی از بچگی هم زیاد باهاش جور نبودم ..
لبخندم از بین رفت ، و یک قدم به عقب برداشتم .. وا نرفتم .. و با لبخندی که نشون قدرتم بود جواب دادم
" درسته .. و من هنوز متعجبم که شما چرا علاقه ی وافری به من دارین .."
اقای استایلز تک خنده ایی کرد و صورتمو مثل پدر نوازش کرد
" واسه همینه که دوست دارم نورما .. "
لبخند تصنعی زدم ،خانواده ی استایلز  منو به عنوان کسی که تو رابطه ی عاشقانه اش شکست بدی خورده و پدرش به عنوان یه خیانت گر به کشور هستش و حالا هیچ اهی در بساط نداره میشناسن ، اما چرا دوست دارن من به تنها مسر عزیز و پر افتخارشون اشنا بشم فقط خدا میدونه و بس !
البته اینا از زیر سر استایلز بزرگ ، وزیر اموزش پرورش کشور هستش ..
شاید آنه و جما به خانواده ی ما علاقه دارن که موافق این وصلتن ..
" خیلی وقت بود ندیده بودمت ..دفعه اخر خیلی ناراحت بودی .. "
دستشو به شونه ام کشید . و سعی کرد دلداریم بده ..
چهار سال پیش .. تصویر نورمایی که تازه بالغ شده و پدرشو تو هیجده سالگی از دست داده آخرین تصویری بود که از من داشتن.. 
نفس عمیقی کشیدم ، مثل همیشه یه لبخند احمقانه رو لبام نشوندم ..
" خوشحالم دوباره دیدمت .. "
هرچند دلم نمیخواست آدم های گذشته ی زندگیم رو ببینم اعم از زین ..
اما سرنوشت دوست نداشت منو از گذشته ام جدا کنه.
نیک دستشو پشتم کشید ، به اطراف خیره شدم.
خودم میدونستم ، دوست نداشتم زین رو ببینم ..
اما نه ، واقعا دلم میخواست ببینمش ..
یه جدالی سر دیدن و ندیدنش .. اهمیت دادن یا ندادن ..
به خودم که اومدم با همه خانواده هایی که دوست های ما حساب میشدن ، اشنا شدیم .. بعصیاشونو نمیشناختم چون سنم نسبت به نیک و نینا خیلی کم بود‌.
علاوه بر اینکه من جز ادم حسابیا حساب شدم یا به نوعی تازه داشتم از اطرافم سر درمیاوردم پدرم کشته شد .
رینولدز ، دوست قدیمی مادر و پدر با خانواده اش ، هنوز همونقدر خشک و جدی بودن ..
همیلتون و زنش با تنها دخترش حسادت و لجاجتشونو حفظ کرده بودن ‌.
و منفور ترین آدمی که تو عمرم میشناختم و دوست داشتم با دوتا دستام خفه اش کنم ..
مرد جوونی که دستیار پدرم حساب میشد و در آخر بهش خیانت کرد ..
منو مامان، نیک و نینا با تنفر بهش خیره مونده بودیم وقتی با وقاحت تمام جلو اومد و به هممون خوش امد گفت ..
بعد با نامزد عزیزش با بقیه مشغول گفت و گو شد .‌
امشب شب جالبی نیست ..
همش چشمم به آدمایی میخوره که دلم میخواست از روشون با تانک رد بشم ..
خدایا منو نجات بده !
کنار مامان ایستادم ، و به زمین خیره شدم ..
تیکه ایی از چتریام که اومده بود تو صورتمو هدایت کردم پشت گوشم ..
و یه گوشه کنار میز نشستم ، به خوراکی های کنار دستم خیره شدم ..
خیلی گشنه ام بود ، چون مامان به من اجازه نداد نهار بخورم ..
میگفت سنگین میشم ، میگفت شکمم باد میکنه ..
لعنتی ، چی میشد الان میتونستم همه ی این خوراکی های رنگارنگو بدون اینکه کسی منعم میکرد میخوردم ؟
اخم کردم ، دستمو گذاشتم رو میز و مثل یه بچه ایی که میخواد یواشکی کارشو پیش ببره .. انگشتای ظریفمو آروم سر دادم سمت سینی شیرینیا  ..
لبمو از استرس گاز گرفتم .. زود باش زودباش ..چرا دستم بهش نمیرسه ؟ یکم بیشتر دستمو خم کردم 
  از کارم داشت خنده ام میگرفت .. کارم به جایی رسیده که نمیتونم جلوی خودمو بگیرم ..
" چیزی میخواین دوشیزه ویلسون؟؟!"
با صدای آشنای بمی ، سره جام خشکم زد ، همون طور که دستام به سمت شیرینی خامه اییا دراز شده بود ‌‌..
سرمو برگردوندم با دیدن چهره ی هری مواجح شدم ‌.
فکر کنم باید شانسمو تو آتیش بسوزونم.
چشمام گرد شد ، انگار یه سطل آب داغ ریخته باشن روم ‌.
گونه هام به سرخیه گل سرخ ، قرمز شد ‌.
لبخندش انقدر پهن بود چال های گونه اش مشخص شده بود ..
مشخصه که داره از دیدن این صحنه لذت میبره.
مثل دفعه قبلی که با ماهی برانزینو منو دست انداخت.
سریع رنگ عوض کردم تا متوجه نشه ..
با حالت درمونده ایی جواب دادم
" معلومه که مشکل دارم ، شونه هام درد گرفته دارم دستامو میکشم .. تا خستگیم یکم در بره .."
دوتا دستامو کشیدم ، خودم خنده ام گرفته بود ..
با خنده کش قوسی به بدنم دادم ..
گیلاسه شرابشو گذاشت رو میز با لبخند ملیحی ، جواب داد
" میدونم .. میخواین یه شیرینی بردارین ؟!"
تنه صداش خیلی ملایم بود. 
چشمام داشت درمیومد برای اون شیرینیا..
اون خامه های سفیدش مثل برف بودن ، اون شیرینی خامه ایی ها که شیرینی نبودن ، اونا همه ی زندگی منو خلاصه میکردن .. یا مثلا بارش عشق خامه ایی بود .
ولی برای اینکه ابروم نره ، گلومو صاف کردم
" نه .. من شیرینی دوس ندارم ."
پیشونیم از اخم چروک افتاد ، ابروهاشو انداخت بالا ‌‌ با بدجنسی ، اما با همون تُن صدای ریلکسش جواب داد
" واقعا ؟ پس تا اخر شب نمیذارم شیرینی جلو روت بذارن .. "
چشمامو بستم و پوفی کشیدم ، مهم نیست نورما تو اونارو یواشکی بدست میاری ‌.
تو همیشه عادت داری از راه های غیر معقول به عشق های زندگیت برسی ..
مثل زین .. مثل شیرینی خامه ایی ..
این حجم از چرتو پرتا کجای کله ام جا شدن ؟

Against the wind [H.S][Z.M]Where stories live. Discover now