3. بشناسیمشون

385 58 8
                                    

"تو! تو داری به من! من! من میگی چیکار کنم؟ اونم وقتی داریم برای یه پیک نیک حاضر میشیم و تو کل عمرت دو سه بار رفتی پیک نیک و اونم بخاطر حسن وجود من بود و الان داری به من، من که یه زمانی تمام آخر هفته هامو میرفتم اینور اونور پیک نیک میزدم و حال میکردم و لذت میبردم و کسیم نبود باهام همه کارا رو خودم انجام میدادم، میگی این سبد رو بذارم کنار این فلاسک؟"

"خفه شو مایکل"

یه دختر با موهای مشکی غرید و یه کیسه خواب پشت ماشین گذاشت. اشتون پوزخندی زد

"زیاد حرف میزنی...به قول میلا، مالچیک گِی!"

"نه! اون همیشه کلوم رو مالچیک گی صدا میکنه! میبینی، همیشه جواب سر بالا میدی!"

مایکل رفته رفته صداشو بلند کرد. کلوم یه پس گردنی بهش زد

"هی پسره! سرم رفت، کمتر حرف بزن"

اون هشدار داد

"خاصیتشه پرحرفی"

اشتون غرید و سوار ماشین شد. آفتاب داشت درمیومد و آسمون هاله ای از رنگ نارنجی به خودش گرفته بود...این نور کم، چشمها و موهای اشتون رو به رنگ خاص تری جلوه میداد. پیراهن مشکیش رو صاف کرد و قهوه ش رو از روی داشبورد برداشت. به زودی، دوستاش هم سوار شدن. کلوم، پسری که پوست سبزه و موهای مشکی داشت، پشت فرمون نشست.

مایکل و دو تا دختر دیگه که دوستاشون بودن هم پشت نشستن. مایکل، پسر پرحرفی بود که مغزش همیشه درحال جستجوی موضوعات جدید برای وراجی بود؛ اون هرگز از حرف زدن خسته نمیشد. تنها کسی که از دست اون کلافه نبود، کلوم هود بود. همون پسر سبزه.

"خب، کجا داریم میریم؟"

اشتون پرسید. اون مختصر حرف میزد، برخلاف مایکل کلیفورد، دوست پرحرفش!

"یه دریاچه هست این طرفا که همه میگن شبا صداهای عجیب غریبی ازش میاد...یوهوهوهو-"

یکی از دخترا که موهای قهوه ای روشن داشت، زد پس کله ی اون یکی دختر

"هوی فانی!"

دختری که موهای مشکی داشت داد زد. دختری که "فانی" خطاب شده بود تک سرفه ای کرد و خنده ش رو تو سرفه ش پوشوند.

دوتا دخترا، خواهرای دوقلو بودن. میلا و تیفانی. هر دو موهای قهوه ای روشن با چشمایی به همون رنگ داشتن، ولی میلا موهاش رو مشکی رنگ کرده بود. عادت داشت کلوم رو "مالچیک گِی" وخواهرش، تیفانی، رو "فانی" صدا کنه. میلا بیشتر مثل مایکل بود، پر سر و صدا و عاشق عوض کردن رنگ موهاش. ولی برخلاف اون، تیفانی، به زیبایی اصیلش میبالید. شاید خودخواهانه و مغرورانه به نظر برسه، ولی اون همینطوری بود! به خودش زیادی ایمان داشت.

"...بعد پسره تو استارباکس به من چپ چپ نگاه کرد گفت: آقا، شما ده دقیقه پیش اومدین به همکارم گفتین میرین شکایت میکنین الان اومدین سفارش میدین؟"

"این دهمین بار بود که تعریفش کردی، یه قهوه خریدیا!"

اشتون غرید و مایکل فیسی کرد. تا دریاچه راه زیادی نبود ولی این فیس فیس ها و غرش ها غیر قابل تحملش میکرد. اما چون کلوم یه تیکه از آفتابه، میتونست همه رو بخندونه و نذاره غر بزنن.

"آه خدای من یه شب خوشگل زیر چادر آسمان!" تیفانی دراماتیک گفت، "تو که از این حرفا خوب بلدی بزنی، اشتون!" بعد با قُلش دوتایی زدن زیر خنده. مایکل شروع کرد به تفسیر جمله ای که الان تیفانی گفت و همه دوباره برگشتن به حالت عادی. میلا هندزفری هاش رو تو گوشش گذاشت ولی نتونست گوشیش رو پیدا کنه. از جا بلند شد، تیفانی جیغ کشید و میلا دستشو روی دهن خواهرش گذاشت تا صداش درنیاد

"بشین، میلا! داریم میرسیم"

"ولی گوشی- مایک- مالچیک گِی!"

اون داد زد وقتی گوشیش رو دست مایکل دید. نشست و خم شد طرف مایکل، تا برسن به یه جای مناسب برای کمپینگ، میلا سعی کرد گوشیش رو پس بگیره

"منو از کلوم میترسونی؟ اون همیشه ساید منه!"

مایکل با خنده ی بلندش گفت. کلوم لبخند محوی زد و این از چشم تیزبین اشتون پنهون نموند. مایکل و میلا تا برسن به دریاچه دعوا کردن

"اصلا تو رمزشو از کجا گیر آوردی؟"

"مگه فضولی پسره ی احمق!"

"یو-"

"فحش نده."

کلوم با لبخند بزرگش گفت ولی لحنش خیلی سرد و تلخ بود. اون به محض نگه داشتن ماشین، در رو باز کرد. قبل اون مایکل جیغ زنان از ماشین پیاده شده بود و پریده بود تو دریاچه. ولی زود بیرون اومد

"سردمههه"

متن رو بخونید، به کلمات نگاه گذرا نکنید

~مریلآ~

allure ꗃ lashton ✓Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang