اشتون داشت عقلش رو از دست میداد. یه صورت بود که از جلوی چشمش تکون نمیخورد. صورت تیفانی. ولی تیفانی نبود- موهاش مشکی بود.
تیفانی مو مشکی.
اون داشت دیوونه ش میکرد. هق هق های لوک رو از اتاق بغلی میشنید...شاید اینکه تنهاش گذاشت یه اشتباه بود؟ نمیدونه. دیگه ذهنش کار نمیکنه. گریه های لوک خیلی اذیتش میکردن.
"اه لعنت!" اون زمزمه کرد و رفت تو اتاق لوک. بدون اینکه در بزنه یا چیزی، بدون هیچ مقدمه ای، رفت و لوک رو بغل کرد. بدن مچاله شده ی پسر قد بلندتر رو گرفت بین دستاش و به سینه ش فشار داد.
"بهم گوش کن...گریه نکن، خب؟ ما درستش میکنیم، درستش میکنیم..." اشتون زمزمه کرد. اون بدون اینکه بتونه رو حرکاتش کنترلی داشته باشه، روی موهای لوک رو بوسید.
"اشتون..." لوک زمزمه کرد. پسر نویسنده با یه هوم جواب داد. لوک صداش رو صاف کرد، "میخوام برگردیم اون دریاچه. خواهش-"
"نه، لوک!" اشتون محکم گفت. نمیذاشت یه مشت هیولا لوک رو ازش بگیرن...ولی، دست اشتون نبود. یه بو کافی بود تا اشتون کمی نفس عمیق بکشه...پلکاش سنگین شدن. فقط تونست یه مرد هیکلی با کت و شلوار نقره ای تو چارچوب در اتاق لوک ببینه و بعد همه چیز تاریک شد...
گوشهاش صدای آب میدادن و بوی نمک بینیش رو اذیت میکرد، با این حال احساس میکرد درحال غرق شدنه و ریه هاش پر آبن.
اون مرگ رو دید، ولی زنده موند.
صدای زنگ در جای صدای آب رو گرفتن و اشتون از جا پرید. با احساس یه مایع تو دهنش، سرفه کرد. انتظار داشت آب بیرون بریزه ولی قرمزی مایع از عمق فاجعه خبر میداد. اون از جا بلند شد ولی سرش گیج رفت. دستشو گذاشت روی پیشونیش و موهای خیسش رو لمس کرد. پوستش خشک شده بود- انگار یه لایه نمک پوشونده بودش.
بالاخره خودش رو با درد به در خونه رسوند و وقتی در رو باز کرد، کلوم رو دید. کلوم دهنش رو باز کرد تا اعتراض کنه که چرا اشتون در رو دیر باز کرد ولی با دیدن سر و وضع دوستش چشماش گرد شدن و دهنش باز موند.
"اش...هی پسر با خودت چیکار کردی؟"
"لامار...میخوام ببینمش- کلوم! منو ببر پیش لامار!" حرفای اشتون بی اختیار داشت از دهنش میپرید بیرون و این دیوونه ش میکرد. کلوم ترسید. اون سریع رفت داخل آپارتمان و در رو بست. لباسای اشتون خیس آب بودن و همینطور موهاش. اشکاش روی صورت نمکیش میریختن و خطهایی رو روی پوست برنزه ش میذاشتن.
"کلوم..." اشتون ناله کرد. میخواست بره به اون دریاچه. میشنید. اون فریاد های لامار رو میشنید. داشت میشنید که داره صداش میکنه. احساس ضعف میکرد.
"خواهش میکنم، خوا- هش...کلوم- کلوم منو ببر-"
"کجا؟ کجا اشتون؟ هرجا که بگی میبرمت فقط گریه نکن خب؟" کلوم سریع اشتون رو بغل کرد و پسر کوچیکتر بین دستاش لرزید. اون دست اشتون رو گرفت و یه دسته کلید از روی جاکلیدی برداشت. امیدوار بود برمیگردن. در رو قفل کرد و دست اشتون رو گرفت. شماره ی مایکل رو گرفت و اشتون رو هدایت کرد سمت پارکینگ تا سوار ماشینش کنه.
"مایک؟ دارم میام دنبالت. برای یه پیک نیک یه روزه وسایل آماده کن- میدونم که آماده داری پس میام دنبالت. فقط سریع." اون گفت و بدون هیچ حرف دیگه ای ماشین رو روشن کرد. اشتون سرفه کرد. اینبار از دهنش آب ریخت بیرون. کلوم بی توجه فقط داشت رانندگی میکرد- داشت سعی میکرد تصادف نکنن.
وقتی مایکل سوار ماشین شد، کلوم بهش گفت بعدا توضیح میده و فعلا باید ساکت باشن. اشتون ناله سر داد...انگار که داشتن یه تخته سنگ روی بدنش میذاشتن.
چشماش توی حدقه چرخید و گردنش خم شد...چشماش نیمه بسته شد و گردنش ول موند. موهای طلایی تیره ی همیشه خیسش آویزون شدن و مایکل سعی کرد جیغش رو تو دلش بکشه.
از بینی اشتون خون اومد. بزودی، تمام گردن و قسمت پایینی صورتش خون بود. مایکل فقط سعی کرد خودشو آروم نگه داره که کلوم بتونه راحت رانندگیش رو کنه.
وقتی چند ساعت بعد به دریاچه رسیدن، کلوم با صورت خیس از اشکش، بدن نیمه جون و خونیِ خیس اشتون رو روی دستاش بلند کرد. مایکل از ماشین پرید بیرون.
فلش بک ها بدون اختیارش جلوی چشماش اومدن...
اشتون تو این قسمت دریاچه شنا میکرد. اون روی همون سنگ مینشست. مایکل سریع اشتون رو از کلوم گرفت و رفت سمت اون سنگ. بدن سرد دوستش رو گذاشت روی سنگ. هق هق هاش رو کُشت. سریع برگشت سمت کلوم. پسر کیوی زود دوستش رو بین دستاش نگه داشت...
"تیفانی دیر کرد..."
< دیگه لوکی وجود نخواهد داشت. >
مریلا.
پی نوشت: ایمیل هاتون به دستم رسید :) خوندنشون احساس خیلی خیلی خیلی خوبی بهم داد. ببخشید اگر دیر اینو میگم. دوستتون دارم.
BẠN ĐANG ĐỌC
allure ꗃ lashton ✓
Viễn tưởngهمه چیز اینجا معنی داره. همه چیز هدف داره. اینجا پر از نشانه ست