20. شَک ها و سرنخ ها

105 23 2
                                    


در خونه زده شد. اشتون خمیازه ای کشید و موهاش رو زد کنار. در رو باز کرد، کلوم بود. اون اومد داخل و اشتون رفت تو آشپزخونه تا براش قهوه درست کنه

"خسته به نظر میای...؟"

"ساعت چهار صبح خوابیده م"

"اوه واو...لوک کجاست؟"

کلوم گفت و روی صندلی جلوی کانتر نشست. اشتون ماگی که روش عکس پاپی بود رو قهوه ریخت و به کلوم دادش. اشتون زیاد قهوه نمیخوره ولی قهوه سازشون بیشتر مواقع روشنه چون لوک. اشتون ماگ خودش رو هم کمی از قهوه پر کرد و دوتا کوکی از یخچال برداشت. یکی رو داد به کلوم و اون یکی رو خودش برداشت

"خوابیده"

اشتون جواب داد. کلوم لبخند زد و کوکیِ چاکلت چیپ دار رو زد به قهوه ش. اونا مکالمه های عادی بینشون رد و بدل کردن و کلوم گفت شب قراره با مایکل و تیفانی برن به بولینگ

"داستان جدید چی تو ذهنته؟"

کلوم پرسید و از قهوه ش خورد. اشتون ماگش رو چرخوند و شونه هاش رو بالا انداخت

"نمیدونم...میدونی که، من همیشه دنبال یه موضوع متفاوت و جدیدم، ولی میخوام اینبار چیزی بنویسم که خواننده ها برای تک تک جملاتش دقت خرج کنن...میخوام همه ی جملات سرنخ داشته باشن"

"واو...میدونی که کار سختیه. میدونی؟"

"میدونم..." اشتون گفت، "مالچیک گی" اون زمزمه کرد و ماگش رو به لباش چسبوند

"چی؟"

"هیچی...فکر کنم لوک عصر بیدار شه. سه هفته بود نخوابیده بود"

اشتون گفت و کلوم سرشو تکون داد. اون دستش رو زیر چونه ش گذاشت و به کانتر خیره شد

"میدونی...میتونی درباره ی راز بنویسی"

کلوم گفت. اشتون اخم ظریفی کرد. دوست سبزه ش ریز خندید

"البته...راز. اون چیز عجیبیه"

"خب! میخوای یه نوت برای لوک بذاری، بریم خرید کنیم؟"

کلوم با سرخوشی گفت. اشتون لبخند زد و از جا بلند شد. در اتاق لوک رو زد و وقتی جوابی نشنید، رفت داخل، اون پسر هنوزم خواب بود. اشتون احساس عجیبی داشت. این دو روز به همه چیز احساس عجیبی داره...اون مترِس نرمِ لوک رو روش کشید و موهاشو کنار زد. کشوی اول عسلی رو باز کرد و یه خودکار و کاغذ چسبدار برداشت. روش نوشت میرن به فروشگاه مرکزی، و با کلومه. نوشت که اگه میخواد میتونه بیاد پیششون. البته میدونست حالا حالا ها بیدار نمیشه

اون و کلوم کمی بعد از آپارتمان خارج شدن. به سمت فروشگاه مرکزی که همیشه باز بود روند. بعد از یه ساعت گشتن و خرید – که بیشتر کلوم خرید کرد- اونا وارد یکی از کافی شاپ ها شدن و سفارشاتشونو دادن

"خب...خیلی ناگهانی خواستی بیایم اینجا"

اشتون بالاخره سوالی که مثل مته ذهنشو سوراخ میکرد رو پرسید. کلوم با استرس مشهودی که داشت خندید

"آهاها...میدونی...هه هه..."

"اگه بیشتر اینطوری حرف بزنی فکر میکنم دیگه وقتشه که به یه بیمارستان روانی رنگ بزنم!"

اشتون گفت و گوشیش رو به نشانه ی تهدید تو دستش گرفت. کلوم دستاشو جلوی اشتون تکون داد و سرش رو انداخت زیر

"خب کلوم، الان بهم بگو این اداها برای چیه"

"آم من...من آم...متوجه یه نوع احساساتی در خودم شدم"

کلوم آهسته گفت. اشتون با صورت بی حالتش به دوستش خیره شد

"خب میدونی..." بریستا اومد و سفارشات پسرا رو گذاشت رو میز، وقتی رفت، اشتون یه قاشق از بستنی سه رنگش برداشت. "خب میدونی چی؟"

"خب میدونی اونا خیلیم خوب نیستن"

کلوم با چشمای قهوه ای تندش به اشتون خیره شد

"من از یه کسی خوشم میاد" اون کمی سرخ شد. اشتون خندید

"خب؟ کی هست؟"

"خیلی خوب میشناسیش"


***راز. نشانه ها دوباره منحرف شده ن، مراقب باشید***

~مـ ـریـ ـلـ ـآ~

allure ꗃ lashton ✓Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang