38. صدا

14 3 0
                                    


ام. آر صداش رو ضبط کرد.

"سلام. من ام.آر هستم. این داستان درباره ی پری دریاییه که خونواده ش رو از دست داد. همش پنج سال داشت که مادرش مرد و بعد، تو شونزده سالگی پدرش هم توسط شاهزاده ی پری آسمانی در طی یه جنگ کشته شد. اگه اون یه پری معمولی بود خب اوضاع آسونتر میشد، مشکل اینجاست که پسر خون اصیل داشت. این یعنی قدرتمند ترین موجود بود. قبل اون پدر و مادرش هم همین عنوان رو داشتن، اما حالا فقط خودش بود. قرار بود پادشاه باشه. سلطنت کنه. اما خیلی جوان بود. با این حال قبول کرده بود که زمانی قراره پادشاه پری های دریایی بشه." مکث کرد. خاطرات قتل پدر لامار هنوز هم آزارش میدادند.

"روزی،" نفس لرزونی کشید، "روزی یک نویسنده به اسم می رین گذرش به دریاچه ای که محل تفریح شاهزاده بود افتاد. اون روی تخته سنگ نشست. شاهزاده رو صدا زد و بعد به شاهزاده سواد زبان انسانها رو هدیه کرد. کتابی از ام.آر به اون داد. و اون نقطه، نقطه ی تغییر هولناکی برای شاهزاده شد." ام.آر لبخند کوچیکی زد.

"اون نویسنده که بهش قدرت سواد رو داد، همون پری آسمانی بود که پدرش رو به قتل رسونده بود. اون الان یه فرشته ی سقوط کرده بود و احساس گناه تنهاش نمیذاشت پس قسم خورد مراقب پسرِ قربانیش باشه. بعد متوجه شد اون پسر چه قدرتایی داره. یه موجود بی نقص، این حتی تو قیافه ش هم مشهود بود. روزی که پسر به انسان تبدیل شد، بهترین روز عمرش بود. پسر جوون تا یک سال به خونه برنگشت. عموش که الان قدرت رو به دست داشت، خیلی خوشحال بود که رقیب سلطنت خودش و پسرش داره بین انسانها وقتش رو تلف میکنه."

"چیزی که اون نمیدونست این بود که لامار همه چیز رو یاد گرفت. طی دو سال دانش عظیمی از انسانها یاد گرفت و بالاخره به خونه برگشت. درباره ی انسانها برای پری ها تعریف کرد، و اونها که فکر میکردن انسانها موجودات بی چیز و ضعیفی هستند پشت سرش خندیدن. اونا گفتن پرنس لامار انسان زده شده."

"این مسخرگی ها زمانی بیشتر شد که پخش شد جفت روحی پرنس پری ها یه انسانه."

ام.آر از آبش نوشید. لبخندی زد، هنوز هم از کاری که کرده بود خوشحال بود.. و ناراحت. احساسات ضد و نقیض باعث نابودی بشرن.

"شاهزاده دوباره تبدیل شد و دو سال دیگه تو شهر انسانها ول چرخید. دوستی پیدا کرد اما هیچ نشونی از جفتش نداشت، تنها زمانی میتونست بفهمه اون فرد جفت روحیشه که بتونه بهش علاقه بورزه. علاقه ی رمانتیک. و بعد یه روز که کنار دریاچه نشسته بود، نویسنده به سراغش اومد. از دیدن فرم انسانی پسر متعجب بود. کتاب جدیدی برای پسر آورده بود. (قو.) پسر این کتاب رو داشت. نویسنده پشت جلد کتاب رو نشونش داد و لامار زیباترین انسانی که تا حالا دیده بود رو دید. موهای طلایی تیره، چشمای عسلی، یه لبخند نفس گیر. اشتون ایروین. نویسنده ی قو. و نویسنده بهش گفت میتونه اشتون ایروین رو برای لامار بکشونه سمت دریاچه. نیاز بود تا لامار اونو به همه نشون میداد، باید نشونش میداد. پس نقشه ای کشید."

"دوست نزدیک اشتون ایروین برای نویسنده کار میکرد. روزی نویسنده یه کاتالوگ از یه دریاچه برای دوست اشتون، مایکل کلیفورد فرستاد و گفت تا دوستاش یا خانواده ش رو با خودش ببره اونجا. و به این ترتیب، به طور کاملا شانسی پسر عموی لامار جفت روحیش رو پیدا کرد و دزدید. لامار زیاد با این روش موافق نبود پس تصمیم گرفت راه خودش رو بره. پس خود واقعیش رو به اشتون نشون داد، و بعد تغییر ماهیت داد. اشتون قرار نبود چیزی به یاد بیاره. اما اون سرسخت بود، هر چی باشه اون جفت روحی یکی از قدرتمند ترین پری های کل جهان بود. بعد از یک سال، وقتش رسیده بود که لامار برگرده و جفتش رو به همه نشون بده، اما نمیخواست. برای همین به زور بردنش، اشتون رو هم به زور بردن. و بعد، دوست اشتون ایروین، تیفانی رو هم بردن. تیفانی کشته شد، اما هیچکس اونو به یاد نداشت. اون محو شده بود، طوری که انگار از اول وجود نداشت."

"بعد یک ماه و نیم زندگی زیر آب، اشتون شروع کرد به یاد آوردن زمانی که انسان بود. قانونی در طبیعت هست که اگر تغییر ماهیتی شکل بگیره و انسانی رو تبدیل به پری کنند، اون انسان نباید به هیچ وجه اسمش رو به یاد بیاره. اگر این اتفاق بیفته، روح اعظم اون نژاد رو بخاطر آزردن انسانها مجازات میکنه. قربانی کردن اما، محموله ی جداست، که با دور زدن قوانین طبیعت پری های متعصب تونستن پاکیزه جلوه بدنش."

"اینطور شد که پرنس لامار، مرگ قلابی برای خودش رقم زد. پسرعموش، سیلورتیل از همه چیز خبر داشت. پس بهش کمک کرد، نبودن لامار اون دور و برها برای خود سیلورتیل هم خوب بود پس لامار با ترفندش تونست خودش و اشتون رو به انسان تبدیل کنه. هیچ کس نمیتونه اونا رو برگردونه چون همه فکر میکنن اونا مُرده ان."

ام.آر ضبط کردنش رو اتمام داد و نفس بلندی کشید.

تیفانی مرده بود. بخاطر اینکه اون کشوندش اونجا. اون به مایکل گفت به تیفانی هم خبر بده، با اینکه هیچ نیازی به وجود اون دختر جایی که اشتون داشت تغییر ماهیت میداد نبود.

سرنوشت اون دختر رقم خورده بود.


مریلا.

allure ꗃ lashton ✓Onde histórias criam vida. Descubra agora