لامار اسمی بود که به پسر میومد. ولی هربار اشتون اسمش رو میگفت یاد کندریک لامار می افتاد. ولی اون به این تایپ از موزیک گوش نمیده
"الان...نمیشه برای میلا کاری کرد؟"
"نه. اون تغییر میکنه. اون شما رو فراموش میکنه، و شما هم اونو"
"امکان نداره تیفانی خواهر دوقلوشو فراموش کنه، یا من یکی از بهترین دوستامو فراموش کنم!"
اشتون اعتراض کرد. لامار پوزخند زد
"چرا؟"
"چون ما کلی باهم خاطره داریم، عکس داریم...فیلم! چت!"
"وقتی تغییر ماهیت بده میتونه وسایلی که میخواد رو ببره زیر آب. ولی این وسایل هرگز عکس خانوادگی یا چیزای اینطوری نیستن. منم چون برادرزاده ی فرمانروام تونستم فقط یه کتاب با خودم بیارم؛ به این ترتیب چیزی یادش نمیمونه. اون با معجون تغییر ماهیت همه چیزو فراموش میکنه. اون پایین همه چیز عالیه؛ هیچ چیز بدی وجود نداره"
اون گفت و لبخند زد. چال گونه هاش لبخندش رو خوشگلتر میکرد...اون برادرزاده ی فرمانروای پری ها بود؟ واو!
"من نمیفهمم تو چرا تغییر ماهیت دادی؟"
"دوبار"
لامار تصحیحش کرد
"دوبار...؟"
اشتون منتظر جواب موند
"چون من انسان زده شده بودم"
"دا فاک؟"
اشتون گیج شده بود، لامار گیجش میکرد.
"من میخواستم دنیای انسانها رو ببینم...من-" اون ساکت موند. "میشنوی؟" زمزمه کرد. اشتون با دقت گوش داد ولی چیزی نشنید
"اون داره جیغ میکشه، این یعنی ظرفیت پره...من باید برم، نگران دوستت نباش، سیلورتِیل دوستش داره"
اون گفت و دوباره تو آب طلایی رنگ گم شد. اشتون از جا بلند شد و به سمت چادر رفت. معده ش داشت سوراخ میشد و از شدت گرسنگی سرش گیج میرفت. یه ساندویچ کره ی بادوم زمینی و مربا برداشت و چند تا گاز از اون زد...میخواست یه نفر الان بهش سیلی بزنه و اون روی تختش بیدار شه...
احساس کرد صورتش سوخت و وقتی چشماشو باز کرد، روی تختش بود. هراسان از جا پرید و لامار رو کنارش دید
"تو اینجا چیکار میکنی؟"
اون با چشمایی که کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون پرسید
"اش! من همخونه تم!"
لامار دلخور یادآوری کرد. اشتون نفس نفس میزد
"داشتی خواب بد میدیدی. منم مجبور شدم بهت سیلی بزنم"
"لامار؟"
"لامار؟ اوه اَش! انگار دیشب زیاد قهوه خوردی، من بهت گفتم من عادت دارم ولی تو نه. وودکا نیست که! قهوه ی زیادی برای آدم معمولی یه سمه...من عادت کرده م"
اینجا چه خبر بود؟ اشتون چشماشو بست و وقتی بازشون کرد، تو چادر بود. داشت میترسید. میلا یادش افتاد و از چادر بیرون رفت. کنار دریاچه بود...تنها. اون صحنه هایی که دید، چی بودن؟ قطعا خیال پردازی بودن...مثل همیشه
روی سنگ نشست...منتظر موند...دقیقه ها شدن یه ساعت...یه ساعت ها شدن غروب. و اون موقع بود که اشتون دوباره داشت میترسید. یه پسر تنها اینجا...
هوا کم کم سرد شد. اشتون سویشرتش رو تنش کرد و دوباره برگشت روی سنگ نشست. پاهاش درد میکرد ولی شلوغی ذهنش نمیذاشت چیزی بفهمه
"اشتون!"
لامار بود. اون موهای خوش حالتش رو کنار زد. بدنش درخشید و چشمای آبی نگرانش رو به چشمای سبز اشتون دوخت
"میتونم همخونه ت باشم؟"
توهمات همیشه توهم نیستن
مریلآ
![](https://img.wattpad.com/cover/96776606-288-k990023.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
allure ꗃ lashton ✓
Fantasiهمه چیز اینجا معنی داره. همه چیز هدف داره. اینجا پر از نشانه ست