"اشتون؟ هی...بلند شو!"
لوک کمک کرد اشتون بشینه. اون موهای دوستش رو کنار زد و به چشمای الان عسلیش نگاه کرد
"اش؟ چی شد؟"
"من...من...من خوردم زمین"
اشتون گفت. خودش حرف خودشو باور نمیکرد ولی یه حسی مجبورش میکرد چنین حرف بزنه
"خب...برگرد ببینم پشت سرت چیزی نشده"
اشتون سرش رو برگردوند و لوک موهای طلاییش رو کنار زد. پشت سرش چیزی نشده بود. بعد همه به گردش جنگلی عادیشون رفتن. وقتی برگشتن، بازم نتونستن ماهی بگیرن
"نکنه این دریاچه اصلا ماهی نداره؟"
لوک پرسید
"حتما داره، مگه میشه نداشته-"
"نداره!"
یه صدای ناآشنا بلند گفت. وقتی پسرا برگشتن، یه مرد هیکلی با موهای نقره ای بود. کت و شلوار طوسی روشن به تن داشت و قیافه ش جذاب بود. حلقه ی مرواریدی به انگشتش داشت که برق میزد
"سلام!" اون با خوشرویی گفت. اشتون میدونست میشناستش ولی نمیدونست کجا دیدتش، پس سعی کرد زیاد فکر نکنه. "من از اهالی اینجام" اون گفت. پسرا اظهار خوشبختی کردن
"خب، اگه ماهی میخواین، زیاد سعی نکنین. اگه این راه رو برید، میرسید به یه ماهی فروشی. اون ماهی های تازه میاره"
خیلی مرموز بود
"آه، نه ممنون. ما عصر برمیگردیم و فکر کنم دیگه از خیر ماهی گذشتیم"
اشتون زود جواب داد و یه لبخند زورکی زد. لوک چیزی نگفت و مضطرب خندید. مایکل هم شونه هاشو بالا انداخت
"خب، خوش بگذره. امیدوارم طی اقامتتون اینجا اذیت نشده باشین"
اون مرد عجیب گفت و پسرا سرشونو تکون دادن، بعد، مرد به سمت جنگل رفت...خیلی عجیب بود، عجیب تر از عجیب!
ولی به طرز عجیب تری، هیچکدوم از پسرا بهش شک نکردن. لوک یه قهوه ی دیگه باز کرد. اونا یه چیزی برای ناهار با چیزایی که مایکل آورده بود درست کردن و بعد وسایلشون رو جمع کردن. اشتون دفترچه یادداشتش که روی زمین بود رو برداشت، بازش کرد تا یه نگاهی بندازه. اون هیچی درباره ی این پیک نیک ننوشته بود، چطور یادش رفته بود یادداشت برداره؟
الان هیچی برای نوشتن داستان جدید نداره و دوباره باید پشت میزش بشینه و خطوط نامنظم روی کاغذ بکشه. آهی کشید. چادر رو جمع کردن و پشت ماشین مایکل گذاشتن
لوک لیوان خالی و بزرگ قهوه رو انداخت تو کیسه ی آشغالا. اشتون جلو سوار شد و مایکل پشت فرمون، لوک هم پشت نشست. اون سرشو به شیشه تکیه داد و هندزفری هاش رو تو گوشش کرد...این عادتش اشتون رو یاد کسی مینداخت...یه- یه دختر بود...؟
اون خیال میکنه. مایکل ناگهانی ولیوم موزیک رو بلند کرد و با پخش شدن بیت دیوانه وار گرین دی، لوک از جا پرید. اون خندید و هندزفری هاش رو درآورد
"نیروانا نداری؟"
اون پرسید. مایکل لبخند بزرگی زد و درحالی که چشمش به جاده بود دو سه تا ترک اینور اونور کرد و به آلبوم نیروانا رسید. تا برسن به خود شهر، آهنگای نیروانا پخش شد و اشتون احساس کرد سرش بیشتر از قبل درد گرفت
وقتی رسیدن جلوی آپارتمان اشتون و لوک، اونا پیاده شدن. اونا همخونه بودن. لوک ساکت بود و تا عصر تو دانشگاه، پس اشتون آرامش داشت. آرامش برای یه نویسنده مهمه...ولی بعضی وقتا به آشوب نیاز داره تا با نوشتن خودشو خالی کنه
"ممنون مایکی، بعدا میبینیمت"
"بابای گایز!"
مایکل بلند گفت و خندید، بعد اینکه پسرا وسایلشونو برداشتن، رفت. لوک و اشتون وسایل به دست وارد آسانسور شدن. لوک دوباره سرش رو به آینه تکیه داد...احساس دلتنگی میکرد، دلش برای خونه تنگ شده بود. وقتی صدای دینگ آسانسور اعلام کرد که رسیدن به طبقه ی مورد نظرشون، طبقه ی چهار، درهای محافظ باز شدن و اشتون در اصلی رو هل داد. اونا جلوی واحدشون ایستادن و لوک در رو باز کرد. اون اجازه داد اشتون جلوتر بره، همیشه همینطور بود. اشتون محترم تر بود. لوک خیلی بهش احترام میذاشت، شاید چون نویسنده ی محبوبشه...؟
همیشه نشانه ها صادق نیستن، چیزای اضافی هم باید باشن تا بین افکارمون سر و صدا کنن
مریلآ
DU LIEST GERADE
allure ꗃ lashton ✓
Fantasyهمه چیز اینجا معنی داره. همه چیز هدف داره. اینجا پر از نشانه ست