8. فکرهای بلند بلند

189 35 13
                                    

اشتون چیزی از اتفاقات غیرقابل باور به هیچکدوم از دوستاش نگفت. میترسید اونا فکر کنن اون دیوونه شده و زده به سرش، یا اینکه مسخره ش کنن و بگن عاقبت خیال پردازی برای نویسندگی همینه

نویسنده ای که هیچ کدوم از کتابهاش رگه ای از واقعیت ندارن.

تمام روز رو مایکل و میلا تو دریاچه با آب بازی کردن و کلوم منتظر ماهی ها موند. تیفانی هم کارهاش رو با لپ تاپش برنامه ریزی کرد. اشتون موند و کتابهاش. میخواست برگرده به دریاچه ولی نمیتونست. دوستاش مزاحم بودن. پس کتاب آیدلش رو باز کرد...

"وقتی عصبانی میشوم، دندانهایم بیهوش میشوند، دنده هایم ریه هایم را محکمتر در آغوششان میفشارند، نفس هایم با من قهر میکنند، در شهر دستانم زلزله می آید، حنجره ام محکم میلرزد و ناگهان فریاد میزنم"

اشتون این شاهکار رو تو آغوشش نگه داشت. حتی ذره ای هم متوجه نیستید اون چقدر دلش میخواد اِم.آر رو ببینه...یا همون میستر...

کتاب دیگه ش، "حقیقت درباره ی من" رو اون دزدید...اون، هرچیزی که تو اون دریاچه ست. اون دزدیدش...شایدم...آه نمیدونم!

"مشکلی نیست کلوم، میتونیم چیز دیگه ای بخوریم، چون همه چیز داریم!"

تیفانی گفت. میلا خندید

"آره راست میگه، فانی یخچالمونو خالی کرد!" میلا بلند گفت، "به منم گفت این بی عرضه ها هرگز نمیتونن از اون دریاچه ماهی بگیرن" اون ادامه داد و خندید. کلوم چپ چپ به تیفانی نگاه کرد و اون سرخ شد

"خفه شو میلا!"

اشتون بدون توجه به اونا، شروع کرد به یادداشت برداری...میترسید حتی یه جزء از اتفاقات دیشب یادش بره، هاه، البته اگه چنین چیزی ممکنه! اتفاقات دیشب بولد تر از اونیه که بشه فراموشش کرد. پلاس، اون همیشه نوت هایی از مسافرت هایی که میره و جورنی هایی که داره برمیداره. نویسنده ی جوان، تند تند چیزهایی روی کاغذ یادداشت کرد که هیچکس جز خودش نمیتونست بخونتشون. به این میگن خط رازی. خیلی از نویسنده ها چنین چیزی دارن. اونا خیلی وقتا دوست ندارن ایده هاشون رو بقیه بفهمن، اونا خیلی وقتا درباره ی ایده خسیس میشن...

"واچ می!"

میلا جیغ کشید و تو آب شیرجه زد. اون جدا مثل یه دلفین نرم و زیبا شنا میکرد، چرا شنا رو ادامه نداد، اشتون چیز زیاد نمیدونه. اون تا حدی میدونه که میلا قهرمان چند دوره از شنای آزاد نوجوانان بوده...و بعد گذاشتتش کنار

مایکل بلند خندید وقتی میلا پاشو کشید، یه حرکت به دور از انتظار از میلا. مایکل شنا بلد بود ولی به ماهری میلا نبود. چشمای اشتون روی تیفانی افتاد که به کلوم خیره بود...و بعد به کلوم نگاه کرد که به آب خیره بود...کلوم به نظر ناراحت میرسید

نویسنده ها خوب بلدن چشمها رو بخونن. اشتون حسادت رو تو چشمای کلوم خوند ولی تیفانی که به خود اون خیره شده...پس...؟

مشکلش چیه؟

تیفانی کنارش نشست و مثل اون پاهاشو انداخت تو آب. مکالمه ی آرومی رو با کلوم شروع کرد ولی کلوم حتی یکبار هم به تیفانی نگاه نکرد و با حواسپرتی جوابش رو داد...

اشتون اخم کرد. اون سعی کرد زیاد فکر نکنه و به کتاب خوندن ادامه بده. مهلت کم بود و اون باید هرچه زودتر میفهمید اون زیر چه خبره...

آدم فضایی؟ آه...نه. اشتون به بیگانه ها اعتقاد داره، ولی فکر نمیکنه اونا بتونن زیر آب اونطوری زندگی کنن چون تو خونه ی خودشون آب هاشون یخ زده ست. این امکان هم وجود داره که از یه کهکشان دیگه اومده باشن و اونجا آب گرم وجود داشته باشه، که اون هم زیاد درست نیست...

یه جور اهریمنه؟ نه، اون به اهریمن ها اعتقاد نداره...یه دریانورده؟ اگه یه دریا نورد بود، خودشو نشون میداد و با دستای نامرئی حباب درست نمیکرد!

"هی باز داری با خودت حرف میزنی؟"

میلا سرخوش پرسید و اشتون به بالا نگاه کرد. بدن خیس و ماهیچه ای میلا زیر یه حوله ی کوچیک بود. اون حوله رو پیچونده بود دور شونه ش و تا رون هاش رو پوشونده بود. اشتون به صورت دوستش نگاه کرد. آرایش چشمش الان زیر چشماش خورده بود و موهای مشکیش که تو یه بان جمع شده بودن خیس آب بودن.

"باز داشتم با خودم حرف میزدم؟"

"آهاها، آره"

میلا گفت و اشتون شونه هاش رو بالا انداخت

"من فقط فکرهامو به زبون آوردم"

"آها داشتی درباره ی دستهای نامرئی و حباب فکر میکردی؟"

میلا با لبخند بزرگی پرسید ولی قبل اینکه اشتون بتونه نادیده بگیرتش، تیفانی داد زد و گفت میلا بهتره هرچه زودتر لباساشو بپوشه وگرنه مریض میشه. میلا بدون اینکه جوابی بخواد به سمت چادر خودش و میلا دوید. اشتون به کلوم نگاه کرد که داشت به چیزی که مایکل گفته بود میخندید

اون همیشه دور و بر مایکل شاده...

فان فکت! حتی خود دوستای مایکل هم شک دارن اون چه کاره ست

~مریلآ~

allure ꗃ lashton ✓Место, где живут истории. Откройте их для себя