33. دوباره زاده شده در ماهِ مِی

85 10 8
                                    

تو جنگ جهانی اول و دوم خیلیا آسیب دیدن. خیلیا مُردن، خیلیا به آخر خط رسیدن. خیلیا امیدشون رو کُشتن و بعد دشمنشون رو.

خیلیا چال شدن، خیلیا زنده زنده سوختن.
خیلیا کابوس دیدن و خیلیا گریه کردن تا حدی که نفسشون برید.

مایا-رین همه چیز رو دید. از اون بالا، از بین ابرها اشکهای انسانها رو دید. موهای بلند و سفیدش روی چشمای نقره ایش می افتادن ولی اون سریع کنارشون میزد، لباسهای سفیدش اذیتش میکردن وقتی خم میشد ولی اون بازهم تحمل میکرد تا بهتر پایین رو ببینه.

اون همه چیز رو دید. خیلی اشک ریخت. خیلی سعی کرد کمک کنه، ولی اون فقط یه فرشته ی ناچیز بود که انسانها باورش نداشتن. اون یه پری بود که انسانها نمیشناختن.

پدرش پادشاه پری های آسمان بود. یه تاج شیشه ای از الماس به سر داشت و هیچ ریشی روی صورتش نبود. جوان بود. مثل یه انسان سی ساله. مایا-رین اون زمان همش هفتاد سالش بود؛ مثل یه نوجوون پونزده ساله بود، پونزده ساله ی انسانی.

اون موقع بود که پری های آسمان و آب باهم درگیر شدن. این درگیری ادامه پیدا کرد تا وقتی که جنگ شروع شد.

مایا-رین پادشاهِ آب ها رو به دستور پدرش کشت.

همون زمان بود که رگه ای از موهاش مشکی شدن.

چشماش دیگه نقره ای نبودن...اونا خاکستری بودن.

جنگ تموم شد ولی مایا-رین هنوز هم کابوس خونِ سبز پادشاه روی لباسهای سفیدش رو میدید. سالها زجر کشید، سالها گریه کرد، سالها پیر شد...

و وقتی پدرش فهمید دخترش هیچ به دردش نمیخوره، با تصمیم هیئت وزرا که میگفتن یه جوری از شرش خلاص شه موافقت کرد. پادشاه پری های آسمانی نیزه ی عصای الماسیش رو تو سینه ی دخترش فرو کرد.

موهای خاکستری دخترش روی صورتش افتادن و خونی که باید نقره ای میبود، به رنگ سیاه از لباسای سفیدش بیرون زد.

وقتی مایا-رین بدون هیچ انرژی و قدرتی روی زمین قصر سفیدِ پدرش افتاد، خون سیاهش همه جا رو کثیف کرد. قصر پادشاه لرزید.

"اون یه فرشته ی تیرخورده ست! باید بفرستینش به پایین پایینا." عجوزه ی شیطانی که از پری های زیرزمینی بود گفت. درواقع اون خیلی هم زیبا و خوش قلب بود. میخواست مایا-رین رو نجات بده.

"من جفتی براش میبینم."

"جفت؟ من فکر میکردم هیچکس عاشق این دختر نمیشه."

"نه سرورم. جفتی برای مایا-رین تعیین شده چون اون الان دیگه پری آسمونی نیست."

اون عجوزه گفته بود. شراره های آتشی که از لباسش برمیخاستن چشمهای نقره ای پادشاه رو اذیت میکردن. پس، پادشاه سریع قبول کرد و به اطرافیان دختر زخمیش که درحالت مرگ بود خبر داد که میخواد اونو بفرسته به زمین.

و فرستاد.

اما...نه قبل اینکه از هویتش بگیره. اون قدرتهاش رو گرفت. موهاش رو گرفت. لباسهای جدید و تاریک بهش داد. اون حتی طوری به دخترش ضربه زد که جنسیتش هم گم شد.

و وقتی مایا-رین چشمهاشو باز کرد، اسمش شده بود مِی-رینا، به معنی دوباره زاده شده در ماه مِی.

مادر و پدر نداشت. پونزده سال زمینی سن داشت. تو یه یتیم خونه بود. دیگه گریه نکرد. مریضی قلبی داشت و خودش دلیلش رو بهتر از همه میدونست. اون با قلم آشنا شد...و کاغذ. انگار که همه چیز رو پدرش تو ذهنش حک کرده باشه، اون سواد یه دکترای ادبیات رو داشت...پس نوشت.

نوشت و نوشت تا پروانه های سوخته رو خلق کرد و اولین اثرش تو شونزده سالگی منتشر شد.

اِم آر ایشونه :))

مریلا

allure ꗃ lashton ✓Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang