29. کپیِ لوک

113 14 14
                                    


"تیفانی دیر کرد..."

"تیفانی؟" کلوم پرسید. مایکل سرشو تکون داد. هیچ اتفاقی نیافتاد. اونا یه مشت دیوونه بودن- ولی قسم میخورن خودشون هم نفهمیدن چطور فهمیدن باید چیکار کنن. احمقانه ست نه؟

وقتی صدای تایرهای یه ماشین دیگه اومد، هر دوتا پسر برگشتن تا تیفانی رو ببینن. چشماش نگران بودن و موهای قهوه ایش پریشان.

"فانی..." مایکل ناله کرد. یه چیزی مثل تیر خورد به ذهن کلوم...

یه صدای دیگه رو شنید که میگفت فانی...اون داشت تیفانی رو "فانی" صدا میکرد. به خودش لرزید و با صدای آب به خودش اومد.

تیفانی داشت میرفت سمت تخته سنگ.

"شما دوتا احمقا اونو آوردید اینجا! اونم تو این وضعیت!" اون داد کشید. صداش خیلی بلند بود و عصبانی. باد تو موهاش میپیچید و صحنه رو ترسناک تر میکرد.

"اون داره میمیره و شما آوردینش اینجا! روی یه تخته سنگ گذاشتینش! نکنه فکر میکنین خدای دریاچه خوبش میکنه؟" اون بلندتر داد کشید و نفس نفس زد. میخواست اشتون رو ببره پیش یه دکتر- بیمارستان. آره این چیزیه که دوستش نیاز داره، ولی نتونست تکونش بده. وقتی یه چیزایی دور مچش پیچیدن، جیغ کشید. اون جلبکا از آب پریدن بیرون و دستای تیفانی رو گرفتن. مایکل به سمت آب هجوم برد تا دوستش رو نجات بده ولی خیلی دیر شده بود...

تیفانی دیگه سرجاش نبود.

وقتی لوک از زیر آب بیرون اومد و موهای خیسِ بلوندش رو کنار زد، مایکل و کلوم چیزی که میدیدن رو باور نمیکردن. کلوم اسم لوک رو صدا کرد. لوک برگشت بهشون نگاه کرد.

نگاهش پر از حس برتری بود. کلوم مایکل رو محکم تر گرفت تو بغلش.

"ممنون که اشتون رو آوردید پیش من..." اون با صدای بمش گفت. یه مرد دیگه ی هیکلی از زیر آب بیرون اومد، ولی اونم مثل لوک نصف بدنش زیر آب بود. موهای نقره ایش رو کنار زد و به دوتا پسر تو خشکی لبخند جذابی زد.

"هی کلوم! هی مایکل! شما واقعا لطف کردین!" اون گفت. مایکل احساس کرد میخواد بالا بیاره...این همون مرد کت و شلواریه که اون روز بهشون گفت از کجا میتونن ماهی گیر بیارن.

کلوم تمام نیروش رو جمع کرد و اسم لوک رو صدا زد. ولی کسی نبود که برگرده...

"با اشتون چیکار دارین؟" مایکل ناله کرد. مرد نقره ای خندید و پسری که کپی لوک بود- اونا یه جورایی به این نتیجه رسیدن که اون لوک نیست- به سمتشون اومد. انگار داشت شنا میکرد ولی خیلی عجیب بود.

"ببینید...متاسفانه بعد از این دیگه هیچ اشتونی وجود نخواهد داشت. کتاباش با یه اسم دیگه چاپ میشن چون واقعا حیفن. دیگه هیچ نشانه ای ازش نمیگیرین. تیفانی رو برنمیگردونیم." اون گفت. مایکل هق هق کرد. اشتون بهترین دوستش بود. چطور میتونستن اونو ازشون بگیرن؟ چطور میتونستن تیفانی رو ازشون بگیرن؟ لوک...چطور-

"ببین مایکل. اگه تیفانی رو بفرستیم این بالا، تو تنها میمونی. و درآخر میمیری. سرنوشتت اونطوری میشه. اگه تیفانی اینجا، پیش میلا بمونه، تو میتونی با کلوم باشی...و ام.آر." کپی لوک گفت. کلوم اخم کرد.

"این به میستر چه ربطی داره؟" مایکل داد کشید. کلوم یکه خورده بود. کپی لوک پوفی کرد.

"خیلی خب باشه...اصلا در مورد اون حرف نمیزنیم؛ اوکی؟" اون خیلی خونسرد بود. انگار که خیلی عادی بود! انگار که اصلا یه دم سبز-آبی بهش وصل نبود! انگار که اشتون روی اون تخته سنگ جون نمیداد.

"اگه اشتون رو بیرون نگه داریم، میمیره. میخواید اون بمیره؟"

"نه! نه خواهش میکنم!" مایکل با گریه جواب داد. کلوم محکمتر نگهش داشت. کپی لوک لبخند روشنی زد. دستاش رو تکون داد و یه هاله ی سبز-آبی درست کرد...

اون هاله رو فوت کرد روی صورت کلوم و مایکل و بعد همه ی دنیای اونا تاریک شد.


< جایگزینی >

مریلا.

allure ꗃ lashton ✓Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin