آیوان از جا پرید. چشمای سبزش کاملا باز بود و نفسهاش بریده از بین لبای خشکش میپریدن بیرون. قلبش درد میکرد، گوشاش سوت میکشیدن و چشمهاش برخلاف باز بودن نمیتونستن چیزی ببینن. نمیتونستن چیزی جز قرمزی خون یک انسان رو ببینن. خونی که تو آبی نامنتهی دریا گم شد.
وقتی اون قربانی رو کشتن، آیوان میتونست به خوبی احساس کنه یه چیزی تو قلبش ترک خورد، شایدم خود قلبش بود، اما هر چی که بود، درد داشت. بزودی لامار کنارش نشست و بدون هیچ حرفی جفتش رو بین دستاش گرفت. بدن آیوان میلرزید. اون داشت مطمئن میشد اون زن رو میشناخت. لامار آهی کشید، سعی کرد با نوازش موهای پسر دیگه اونو آروم کنه.
"عزیزم.." اون زمزمه کرد و آیوان فقط نفس بلندی بیرون داد. "عزیزم، میدونم نباید اجازه میدادم اون صحنه رو ب-"
"میشناختمش."
و با این حرف، رنگ لامار به کلی پرید. خشکش زد. چطور ممکنه آیوان تیفانی رو به یاد داشته باشه؟
"میدونی که این امکان نداره.." اون سعی کرد پسر رو آروم کنه. از خودش متنفر بود، داشت دروغ میگفت، داشت اشتون رو گول میزد.
"چرا، چرا، چرا!" آیوان با لجاجت جواب داد و لامار خنده هاشو قورت داد، "تو خیلی کیوتی!"
"الان وقت این حرفا نیست. دارم بهت میگ- میگم.." آیوان بین حرفاش به فکر فرو رفت. نفسش قطع شد. چماش گرد شدن و یک آن همه چیز مثل یه موج بسیار قوی روی ذهن نحیفش فرود اومد.
" تیفانی."
و بعد زنجیره ای از ضجه های دلخراش از بین لب ها و از اعماق قلب آیوان دوید بیرون. لامار ترسیده بود، اونقدر که احساس میکرد الانه که سکته کنه. آیوان رو محکم تر به آغوش کشید و سر و صورتش رو بوسید. برگشتن خاطرات خیلی نادر بود، اشرافیان تنها پریانی بودند که میتونستن حافظشون رو از دنیای انسانها نگه دارن؛ لامار نمیتونست درک کنه اشتون چجور داشت چنین چیز مهمی رو به یاد می آورد. شاید بخاطر سرسختیش بود، شاید اشکالی در تکاملش وجود داشت.. هر چی که بود بدجور لامار رو اذیت میکرد.
صدای گریه های آیوان، مدی و سیلورتیل رو به اتاق کشوند. مدی وارد شد و سعی کرد دوستش رو آروم کنه. یک نگاه به مدی کافی بود تا آیوان با وحشت صورت دختر رو توی دستاش بگیره و با چشمای گرد شده ش بهش خیره شه. درحالی که گوله های اشک از روی گونه ی آیوان سر میخوردن، صدای شکسته ش با زحمت از دهنش بیرون پرید، "تو.. تو میدونی تیفانی کی بود! تو میدونی!" و برای چند دقیقه ی بعد آیوان اسم میلا رو فریاد میزد و سعی میکرد به مدی بفهمونه مدی نیست..
اون مدی نیست.
اون میلاست.
همون میلا که برای چند ماه شده بود آفت جون آیوان و پلک که روی هم میذاشت صداش رو میشنید. همون میلا که نمیدونست کیه.. یا نه! فراموش کرده بود کیه.
"میلا؟ خواهش میکنم بگو توام یادته! بگو اسم منو یادته؟ بگو تیف-"
"کافیه." سیلورتیل با صدای آروم و بمش گفت. اون دست مدی رو گرفت و با سرعت همسرش رو از اتاق بیرون کشید. لامار به کل سست شده بود. نمیتونست دستاش یا هیچ جای بدن فانتزیش رو حس کنه. انگار که یکی زده باشه تو نخاعش. اون حتی نمیتونست بشنوه. گریه های آیوان تو گوشاش محو شدن. و وقتی تونست حس شنواییش رو به دست بیاره، چند ساعت گذشته بود. سر آیوان روی سینه ش بود. پسر خواب بود. هنوز توی خواب نفساش میبرید ولی همین که اختیار فکرکردن فعال ازش گرفته شده خودش یه موهبت بود.
تنها راه باقی مونده، دیدن اون فرد بود.
تنها کسی که میتونست بهشون کمک کنه. جادوگر.
< نشانه ای برای پیدا کردن نمونده. همه چیز واضح شده. >
مریلا.
ESTÁS LEYENDO
allure ꗃ lashton ✓
Fantasíaهمه چیز اینجا معنی داره. همه چیز هدف داره. اینجا پر از نشانه ست