ساعت دوازده ظهر بود که کلوم با اخم برگشت سمت چادر. قلاب ماهیگیریِ خیسش رو روی سبد مخصوص این کار گذاشت و دست به سینه ایستاد
"هیچ ماهی ای تو این دریاچه پیدا نمیشه"
اون غرغر کرد
"چی؟ دریاچه به این بزرگی حتما ماهی داره"
"من که نتونستم بگیرم، و ساعتهاست که منتظرم"
کلوم فوری جواب تیفانی رو داد
"بهتر بود اون قلاب رو همونجا میذاشتی، مالچیک گِی!"
میلا گفت و کلاه ماهیگیری کلوم رو از روی سرش برداشت. روی سر خودش گذاشت و سبد و قلاب رو برداشت. اون به سمت دریاچه حرکت کرد و مایکل هم دنبالش رفت. کششی به بدنش داد و خنده ی بلندی کرد. اشتون کتابش رو باز کرد...
"حقیقت درباره ی من"
این کتاب رو همیشه از اول میخوند. این رو خودش ننوشته بود. اعتراف هایی بود که نویسنده ی محبوبش نوشته بود. اون یه مجهول بود. هیچکس نمیدونست زن بود یا مرد، اسمش رو هم کامل نمیدونستن، فقط کتاباش به اسم "اِم.آر" منتشر میشد. خیلیا میگفتن "میستر"، چون اِم و آر کنار هم کلمه ی میستر رو درست میکنن. خیلیا هم میگفتن یه افسرده ست که فوبیای بیرون رفتن از خونه رو داره
اشتون هیچ نظری نداشت، فقط عاشق حسی بود که وقتی کلمه ها رو میخوند بهش دست میداد. اون احساس میکرد خودش و اِم.آر یه روح تو دو بدنن...
"اعتراف میکنم این کتاب را برای این نوشتم که دیگر مجبور نباشم پیش همه اعتراف کنم"
اشتون جمله ی اول کتاب رو زمزمه کرد. خندید. این نویسنده همیشه غافلگیرش میکرد. مهم نبود چی باشه، حتما اشتون و بقیه رو غافلگیر میکرد. میشد ازش انتظار هرکاری رو داشت!
"اومدیم اینجا که تو ذهنت باز بشه وگرنه ما که بیکار نیستیم!"
تیفانی کتاب رو از دست اشتون گرفت. اون رو کنار انداخت و دستش رو گرفت. از چادر بیرون رفتن، کلوم هم به دنبالشون.
"بهتره چادر من و میلا رو الان بزنیم، چون دیگه وقت ناهاره و بعد اون هوا تاریک میشه"
"کو تا تاریکی هوا؟"
کلوم گفت و خندید. تیفانی موهاشو کنار زد. بعضی وقتا اشتون فکر میکرد کلوم حسی به تیفانی داره، ولی تا زمانی که خودش چیزی نگه اون هم ساکت میمونه. اون شیپشون میکنه؛ هرچی باشه اون یه نویسنده ست!
دنیای نویسنده ها با دنیای آدمای معمولی فرق میکنه. خیلیاشون بخاطر این تفاوت، زجر میکشن. به قول شاعر، سینک آشپزخونه به چشم من با سینک آشپزخونه به چشم شما فرق داره.
کمی بعد که کلوم و اشتون آتیش روشن کردن، تیفانی وسایل رو برای اِسمور آماده کرد تا شب راحت باشن و آماده ش رو درست کنن، میلا و مایکل با لب و لوچه ی آویزون برگشتن
"هیچ اثری از ماهی نیست، من حتی رفتم تو آب"
میلا گفت
"هاها، رفتم تو آب" مایکل اداش رو درآورد، "فقط کَلَتو کردی تو آب! اونم پنج دیقه بعد اومدی بالا گفتی هیچی نبود!" و پرحرفی مایکل درباره ی شناگر بودن میلا و مدالهاش که الان خاک خورده بودن شروع شد. اشتون برگشت تو چادر و کتاب آیدلش رو برداشت
"اعتراف میکنم بعضی وقتها از دوستانم متنفر میشوم"
حدس بزنید، ولی زود قضاوت نکنید. هیچ چیز معلوم نیست ولی نشانه ها از اولین کلمات داستان شروع به خودنمایی کرده ن
~مریلآ~
VOCÊ ESTÁ LENDO
allure ꗃ lashton ✓
Fantasiaهمه چیز اینجا معنی داره. همه چیز هدف داره. اینجا پر از نشانه ست