7. Protecting Him

233 39 15
                                    

قهوه رو تو دستش نگه داشت و هرچه زودتر به چهارراه رفت. دوستش منتظرش بود. قهوه ش تموم شده بود. از خیابونای شلوغ گذشت و به کافه رسید. موهای بلوندش رو کنار زد و وارد کافه شد. با دیدن دوستش لبخند زد. اونا تازه دوست شده بودن ولی خیلی زود باهم صمیمی شدن

"نایل!"

پسر گفت و لیوان قهوه ش رو انداخت تو سطل آشغال کافه. به سمت میز رفت و پشتش نشست. دوستش لبخند بزرگی زد و از کاپوچینوش یه کمی خورد. گارسون اومد و پسر یه شیر قهوه ی سایز بزرگ سفارش داد با شکر کم. نایل خندید. پسر، لوک همینگز بود. تازه به این شهر اومده بود

"کتاب جدیدش امروز منتشر میشه! میتونی بعد از اینجا باهام بیای کتابفروشی مرکزی؟"

لوک پرسید. اون پسر خوبی بود. عاشق کتاب خوندن بود، و نویسنده های محبوبش خیلی زیاد بودن! البته اون فقط دو نفر رو بیشتر از همه دوست داشت که امروز هم کتاب جدید یکیشون قراره منتشر بشه

"شاید اونجا بود و کتابم رو امضا کرد؟"

لوک با هیجان گفت و وقتی قهوه ش رسید، به گارسون گفت یه قهوه با این دستور رو تو یه لیوان بریزه که بتونه ببره بیرون. به نایل که داشت میخندید نگاه کرد

"میدونی که اون اول تو سن فرنسیسکو امضا میکنه کتاباشو. تو زیادی قهوه میخوری"

نایل گفت. اون یه پسر شاد بود که زیادی سرخوش بود. اون میتونست پرحرف باشه ولی کم حرف هم بود. موسیقی رو خیلی دوست داشت و گیتارش یار همیشگیش بود. از یه خانواده ی معمولی بود که پدر و مادر شاغل داشت. مادرش مربی شنا بود. پدرش هم تو یه شرکت کار میکرد

"ساعت پنج کتابفروشی باز میکنه، الان چهاره. به محض اینکه من قهوه م رو خوردم بریم، خب؟"

لوک با ذوق گفت و نایل خندید. لوک قهوه ش رو خورد و اونا از جا بلند شدن. لوک کوله ش رو رو شونه ش انداخت و نایل گیتارش رو. لوک قهوه ی بیرون بَرِش رو هم گرفت و اونا از کافه بیرون اومدن

"فکر میکنی خودش بیاد؟"

"آغ لوک! اینو بیست بار پرسیدی هربارم من بهت گفته م که اون اول میره سن فرنسیسکو! تو که فن گرل شماره یکشی باید بدونی!"

نایل کلافه گفت. لوک خندید و از قهوه ش خورد

"این سومیشه! اونم سایز بزرگ!"

نایل هشدار داد. لوک خندید، اون خندیدن رو دوست داره

"اگه بخوایم از صبح حساب کنیم، پنجمین لیوان بزرگمه، دو تا کوچیکشم بین کلاسام خوردم. واقعا چرا نمیذارن قهوه ببریم تو کلاس؟ من یه ساعت و نیم بدون قهوه سر میکنم، میفهمی؟ تازه استاد وِلز بهم هشدار داد که قهوه فشارخون و اضافه وزن میاره! خوبه که استاد این درسِ تو یکی دیگه ست"

لوک دراماتیک گفت. اون ادبیات میخوند، همینطور نایل. نایل خندید.

"آره استاد مالیک با اینکه جدیه ولی از این حرفا نمیزنه"

اون جواب داد و لبخند زد. لوک انگار با قهوه زنده میموند، برای همینه که اینسامنیا داره، البته، درسته به قهوه خوردن ربطی نداره، ولی نایل همیشه حرفای بی ربط میزنه...مثلا پدر و مادر لوک معلوم نبود کی بودن. نایل هرگز اونا رو ندیده بود چون لوک خودش تو یه آپارتمان زندگی میکرد. اون شرط میبست لوک از اون بچه های پولدار بود که پدر و مادرش هرچی بخواد براش فراهم میکنن. ولی لوک اصلا اخلاقش مثل اونجور آدما نبود...یعنی خودش هم از اونجور آدما نبود...

وقتی به کتابفروشی رسیدن، لوک با خوشحالی پرید داخل. قفسه ی طلایی پر بود...پر از کتاب جدید.

"خدای من!"

اون با دهن باز به کتابا نگاه کرد. قفسه ی طلایی قفسه ای بود که کتابای جدید پرطرفدار رو میذاشتن توش. لوک دوید سمت قفسه و لیوان قهوه ی خالیش رو انداخت تو سطل آشغال اونطرفی. هیچ کس به کتابا دست نزده بود. لوک به نقش زیبای جلد نگاه کرد...افسون کننده بود...نویسنده خودش اینا رو میکشه!

"اوه مای گاد نایل! این خیلی خوشگله!"

لوک کم مونده بود بزنه زیر گریه. دوتا از کتابا رو برداشت و به سمت حسابداری دوید

"سلام!"

"اوه! هاها لوک! کتاب جدید اومده، میدونستم پیدات میشه! همین الاناست که مغازه رو باز کرده م"

آقایی که پشت کانتر ایستاده بود با خنده گفت. لوک لبخند بزرگی زد و کتابا رو روی کانتر گذاشت.

"معلومه از نویسنده های محبوبته، تو از کتابای نویسنده های مورد علاقه ت دو جلد میخری!"

"آهاها آره!"

لوک کمی سرخ شد و پول کتابها رو حساب کرد. بالاخره میتونست خودشو تو یه کتاب درست و حسابی غرق کنه...

"بریم قهوه بگیریم"

"محض رضای مسیح لوک! مراقب فشار خونت هم باش! چطور تا حالا چاق نشدی جای تعجب داره! حالا اسم کتابه چی هست؟"

نایل پرسید. لوک یکی از کتابا رو برگردوند و عکس نویسنده ش رو نشون داد

"قو، اثر اشتون ایروین"

با اشاره به نشانه ها میخوام کمک کنم، نه اینکه  شما رو کند ذهن و تنبل فرض کنم

مریلآ

allure ꗃ lashton ✓Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang