32. پَری

82 14 4
                                    

"پریان همیشه مهربان نیستند. آنها میتوانند مغرور باشند. انسان موجودی بی قدرت دربرابر پریان است. انسان تنها قدرت عقل را دارد و پریان...قدرت فرا عقل را. قدرتشان آنقدری زیاد هست که بدانند چه کسی دشمن حقیقیشان هست و چه کسی دوستشان."

کرولاین اخم کرد.

"پریان همیشه متواضع نیستند. آنها از وجود موجوداتی به نام "انسان" باخبرند و مدام درحالت آماده باش هستند، کافیست یک پری را ببینی و به قدرتش حتی ذره ای هم که شده شک بورزی."

دختر مو بنفش فیسی کرد ولی ادامه ی مطلب رو خوند.

"قربانی یک پری شدن، کار سختی است. شاید دنیای شما با دنیای آنها فرق داشته باشد اما کافیست با دقت به همه جا نگاه کنید."

اون از جا بلند شد. کتاب "آلور" رو برداشت و به سمت اتاق رئیسش رفت. در رو محکم زد.

"بیا داخل...کرولاین."

دختر بی پروا بدون هیچ مکثی در رو باز کرد و وارد اتاق شد. رئیسش همون نگاه مُرده رو به خودش داشت. لبخند مصنوعی زد. کرولاین نفسش رو فوت کرد.

"میتونستی این چیزا رو ننویسی."

"همه ی مردم جهان کتاب منو نمیخونن، و نه باهاش موافقن. اونا فکر میکنن من فقط چیزایی که تو تخیلم بوده رو مینویسم. نترس، قربانی برای نژاد تو و امثال تو زیاد پیدا میشه. ایمان مُرده."

ام.آر گفت. جواباش همیشه کرولاین رو سرجاش میخکوب میکرد. اون پوفی کرد و یه پاش رو کوبید رو زمین.

"حداقل پرده ها رو باز کن!" اون گفت و رفت سمت پرده ها.

"خدای من، کرولاین! تو میدونی من از آفتاب خوشم نمیاد!" ام.آر جیغ کشید. این تنها عکس العملی بود که بعد چند وقت از خودش نشون میداد.

"من میدونم که پری ها از قصد نمیخوان انسان ها رو بکشن! تو زیادی به مایکل کلیفورد و اشتون ایروین اهمیت میدی. اشتون ایروینی وجود نداره، هرچی هست تو کتابِ توئه! چرا نمیخوای باور کنی تیفانی رو ماها نکشتیم؟ این خودش بود که به الهه ی دریاچه ناسزا گفت! تو دیدی. تو دیدی همه چیز رو دیدی!"

"سرِ من داد نکش، کرولاین. من هنوزم رئیستم."

"اهمیتی نمیدم! میتونم هر وقت که پول لازم شدم به برادرم بگم تا برام پول بفرسته. میدونی که سیلور تیل از معدود پری هاییه که میتونه هروقت خواست تغییرماهیت بده." کرولاین جواب داد. شاید هنوزم که هنوزه با دیدن ام.آر قلبش تند تند میزنه ولی این دلیل نمیشه که بی ادب نباشه.

"کرولاین...پرده ها رو بکش." ام.آر گفت. دستش رو روی قلبش گذاشته بود و چشماش اشکی بودن. دختر مو بنفش اخم کرد.

"حالت خوبه؟...هی..."

"گفتم پرده ها رو بکش!" اون داد زد. اشکاش روی گونه های استخونیش میریختن و این کرولاین رو به مرز جنون میرسوند. اون سریع پرده رو کشید، ولی دوتا کله ی آشنا که همو میبوسیدن از نظرش پنهون نموند.

"من- من متاسفم...نمیخواستم اذیتت کنم، فقط آتیشی شدم!"

"دیدی؟ همه ی پری ها متعصبن..." ام.آر گفت. صدای بمش شکسته بود. اشکاش خشک شدن...کرولاین دستش رو به سمتش برد. بدن استخونیش رو تو آغوشش گرفت.

"من میدونم چرا از آفتاب خوشت نمیاد...همینطور از پری ها. من میدونم چرا اومدی اینجا، جای تو رو زمین نیست. من همه چیز رو میدونم. من میدونم چرا به من و لامار کمک کردی جفتش رو ببره پیش خودش."

"میدونم میدونی..."

"من میدونم چرا به مایکل گفتی اشتون رو ببره پیش اون دریاچه و با میلا تنهاش بذاره. اینم میدونم که تو بودی که به رئیسای کلوم و تیفانی زنگ زدی تا بهشون بگی کارمنداشونو یه جوری بکشن خونه."

" تمومش کن..."

"تو بهترین کار رو انجام دادی. لامار خودش اومده بود اینجا و میدونست اشتون ایروین مال خودشه. اون عاشق اشتون بود ولی نمیتونست پیداش کنه، پس برگشت خونه. وقتی تو اشتون رو کشوندی کنار دریاچه، لامار تونست دوباره تغییرشکل بده و دل اشتون رو به دست بیاره."

"کافیه کرولاین...کافیه..."

"میخوام بدونی. تو بهترین کار رو انجام دادی...تیفانی رو کُشتن، درست...ولی تو چندین نفر رو نجات دادی. میلا، اشتون، لامار...کلوم، مایکل. ببین اون بیرون داشتن همو میبوسیدن، فکر میکنی اگه تیفانی بود میذاشت؟ من سرنوشت مایکل رو بهت نشون دادم، گفتم که تیفانی اگه زنده بمونه مایکل رو، بعد هم خودشو میکشه. ولی تو تونستی حداقل یکیشونو نجات بدی."

نویسنده ی بیچاره تو دستای کرولاین لرزید و آروم شد. به یه گوشه خیره شده بود. قلبش درد میکرد. انگار همین دیروز بود پدرش نیزه ی روی عصاش رو تو قلبش فرو کرد. اون فریاد زد وقتی پدرش خواست بکشتش. ولی یه پدر هرگز نمیتونه فرزند خودشو بکشه، پس بیشتر قدرتهاش رو ازش گرفت و به سمت زمین هدایتش کرد.

ام.آر یه فرشته بود. یه پری.

یه پری که سقوط کرده بود.

 امیدوارم به خیلی از سوالاتون جواب داده باشه

مریلا

allure ꗃ lashton ✓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora