39. تمام

13 3 0
                                    


دو روز گذشته بود و لوک هنوز هم نتونسته خوب توضیح بده که چی شد. اشتون هنوز هم باهاش سر و سنگین بود، با اینکه همون روز بعد اینکه کلوم رفت کیسه ی یخ رو خودش روی چشم لوک گذاشت. "حیف صورتت." اون گفته بود و لوک فقط تونسته بود بخنده.

اون واقعا اشتون رو دوست داشت.

معلومه! اگر دوستش نداشت هرگز اینهمه کار رو انجام نمیداد. چند سال از زندگیش رو وقف پیدا کردن اشتون کرده بود، پس الانم میتونه از پس این مانع هم بربیاد.

طی این دو روز میدونست اشتون داره همه چیز رو مینویسه. اگه این قضیه برای اوون سنگین تموم شد حداقل ایده ی جدید برای اشتون به وجود اومده بود. روز سوم لوک داشت نودل میخورد که اشتون سراسیمه وارد آشپزخونه شد.

"لوک! ببین میستر جواب ایمیلمو داده!" اون با خوشحالی گفت، انگار که تمام اشتباهات لوک رو فراموش کرده باشه. لوک لبخند بزرگی زد و روی میز برای لپ تاپ اشتون جا باز کرد. "هنوز بازش نکردم.. مهم نیست اگه رباته یا منشیش جواب دا-"

"بازش کن." لوک با ذوق گفت و اشتون سریع اطاعت کرد.

یه فایل صوتی بود. چشمای اشتون گرد شد. لوک اخم کرد. "یعنی-"

"بازش کن، اش.."

و با یه کلیک روی فایل، صدای بم ام.آر تو کل خونه پیچید.

تا چند ثانیه اشتون نمیفهمید اون داره چی میگه. اگه اول فایل صوتی نمیگفت "سلام من ام.آر هستم" اشتون هرگز باور نمیکرد که خودش باشه. صدای آشنای ام.آر تو گوشای لوک زنگ میخورد. داشت چی میگفت؟ داشت زندگی نامه ی لوک رو برای اشتون تعریف میکرد؟ لوک دست پاچه شد، سریع فایل رو پاز کرد.

"چ- لوک؟" اشتون که از بهت بیرون اومده چپ به لوک نگاه کرد. اون فایل رو از اول پخش کرد و با کلمات اولیه دهنش کمی باز موند.

دهنش همینطور باز میشد و در اواخر فایل صوتی روی دهنش رو سیلی زد، چشماش گرد بودن و رنگش پریده بود.

فایل صوتی تموم شد. هر دو خشکشون زده بود. اشتون احساس میکرد همین الانه که غش کنه، این زیادی بود. اطلاعات خیلی زیادی بود و مهم تر از اون، ام.آر داشت اینو براش تعریف میکرد.

"خدای من.." اشتون زمزمه کرد و بعد یه جیغ بلند سر داد. لوک رو محکم بغل کرد و کل صورتش رو غرق بوسه کرد. داشت از ذوق سکته میکرد. قلبش تند میزد و لپاش گل انداخته بود. لوک داشت میخندید، اون اشتون رو بغل کرد و اجازه داد پسر دیگه هرکاری میخواد باهاش بکنه. از ته دلش ممنونِ ام.آر بود.

"دارم خواب میبینم آره؟"

"نه، اش.."

"یا خدا!!" و قهقهه های شیرین اشتون کل خونه رو پر کرد. لوک با عشق بهش نگاه کرد و منتظر موند تا آروم شه.

"ام.آر- می رین این همه مدت ما رو زیر نظر داشت و منِ احمق فکر میکردم هرگز متوجه وجود من نمیشه! اما به لطف تو لوک، اون از اولشم متوجه من بود." اشتون اظهار نظر کرد و لوک رو محکمتر به آغوش کشید.

"این توضیح قانع کننده بود؟"

"البته! اما بهتر بود خودت یه کم جنم بیشتر داشتی و بهم میگفتی." اشتون با خنده گفت و بعد روی لبای لوک رو بوسید، "شوخی کردم."

لوک لبخند زد و با خیال راحت تر از همیشه جفتش رو تو آغوشش نگه داشت. اونا قراره تا زمانی که جهان بهشون اجازه میده باهم باشن.

و همه به چیزی که میخواستن رسیدن.


تمام.

allure ꗃ lashton ✓Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora