15. خطرات ورزش شنا

183 35 6
                                    

نایل داشت تک و تنها تو خیابونا راه میرفت. گیتارش رو کولش و توی کیف مخصوصش بود. چشماش اشک آلود بودن و نمیدونست داره کجا میره...بی هدف قدم میزد. وقتی دید سوار یه آسانسوره و طبقه ی هفت رو فشار داده، نفس عمیق کشید. اینجا براش زیادی آشنا بود...تقریبا هر دو سه روز یکبار میومد اینجا. جلوی در ایستاد...انگشتاش رو به منظور زدن در به در کوبوند

"هی! اوه هی نای- چی شده؟"

لوک با چشمای گرد بهش نگاه کرد. اون هق هق کرد و لوک رو بغل کرد. لوک بردش داخل آپارتمانش و روی راحتی نشوندش. نایل اشکاش رو پاک کرد

"مادرم...اون...اون رماتیسم پیدا کرده، از نوع شدید. دکترا میگن تا یک ماه فلج میشه. نمیدونم چیکار کنم...لوک...اون زن خوبیه، اون یه مربی ساده ست! مربی شنای ساده!"

لوک نمیدونست چی بگه. اون فقط نایل رو بغل کرد و گذاشت تا گریه کنه. اون شب نایل پیش لوک موند. برادر بزرگترش پیش مادرش بود. قرار بود فردا مرخص بشه و ویلچر بشه دوست همیشگیش

کاری از دست کسی برنمیومد...بعد اینکه لوک پیتزا سفارش داد و اونا روی کاناپه کادل کردن، یه فیلم گذاشتن. لوک آرزو میکرد یه روزی یکی از کتابای میستر یا اشتون ایروین فیلم بشه...مثل هری پاتر یا ارباب حلقه ها...کتابای اشتون ایروین همیشه جادویی مانند بودن، کیوت بودن، ولی میشد بدی و سختی رو باهاش تجربه کرد، میشد شخصیتها رو درک کرد. کتابای ام.آر یه تیکه از طلا بودن. کتابای اون همیشه غافلگیرانه بودن...همیشه چیزی هستن که انتظارشو نداری، اون یه کله شقه! البته میستر معلوم نیست مرده یا زن، لوک فکر میکنه اون یه مرده چون میستر...

درست شد؟

کمی بعد، اونا به تخت رفتن. لوک یه تخت کینگ سایز داشت - با اینکه نمیخوابید- برای همین جا برای دونفر کافی بود. قبل از اینکه بپرن رو تخت، دندوناشونو شستن و لباساشون رو عوض کردن. لوک که قرار نبود بخوابه، پس لیوان قهوه ش رو تو دستش نگه داشت و به بالشت بزرگش تکیه داد. مَترِس رو کشید تا سینه ش. نایل ولی دراز کشید و چشماشو بست...میخواست حرف بزنه، میخواست بگه ولی میدونست لوک توجهی نمی کنه. برای لوک فقط قهوه و کتابهاش مهمن...ولی- ولی شاید نایل هم هست، هرچی باشه نایل دوستشه، پس نایل شروع کرد به زدن حرف دلش...

"من برای اینکه مادرم فلج شده ناراحت نیستم. ناراحت هستما ولی نه در اون حد، چون اون هنوز زنده ست. بیرون اتاق دوتا دختر داشتن دعوا میکردن...یکیشون از شاگردای مامانم بود. دختر دیگه سرش داد کشید که، ببین الگوی عزیزت فلج شده، تو قراره چی بشی؟ حتما قطع نخاع"

نایل گفت. لوک اخم کرد، چه آدم بیشعوری!

"اون از شاگردای مورد علاقه ی مامانم بود...مامانم بخاطرش گریه کرد. اون دختره گفت دیگه نمیذاره خواهرش شنا کنه...اون داشت آماده میشد برای شنای آزادِ جوانان. میدونی چند دوره از نوجوانان رو برده؟"

نایل گفت، معلوم بود خیلی فکرشو مشغول کرده بود. لوک هیچ توجه نکرد...براش مهم نبود. اون فقط لبخند ناراحتی رو لباش آورد و رو شونه ی نایل زد

"آدمای بیشعور و احمق همه جا هستن، کسایی که توجه نمی کنن"

یکیشون خود لوک بود.

شنا، خواهر

اینجا دوتا جواب هست...روشن تر از روشنایی

مریلآ

allure ꗃ lashton ✓Where stories live. Discover now