1

10.4K 972 217
                                    


زین از کنار مغازه ی اسباب بازی فروشی رد شد
نا خود آگاه یاد بچه های یتیم خونه افتاد
خیلی وقت بود بهشون سر نزده بود و امروز هم حقوق گرفته بود
زین وارد مغازه شد و چندتا عروسک و ماشین کوچولو خرید و مسیرش و عوض کرد
زین تو ایستگاه اتوبوس نشست و به اسباب بازی ها نگاه کرد
وقتی بچه بود چقدر دوست داشت یه نفر با چنین اسباب بازی هایی وارد یتیم خونه بشه و به زین هم یه ماشین کوچولوی پلاستیکی بده اما تو دنیا آدم های خوب کم پیدا میشن
زین نفس عمیقی کشید تا یاد روز های غم انگیز گذشته نیفته
به جای خاطره هایی که پر از افسوس بود یاد روزی افتاد که مادر بزرگش وارد یتیم خونه شد و اون و با خودش برد براش توضیح داد از وقتی پدر و مادرش تصادف کردن و از این دنیا رفتن مادربزرگش همه جا رو دنبالش گشت و بالاخره پیداش کرد

اوتوبوس اومد
زین سوار اتوبوس شد و توی ذهنش خنده های بچه ها رو تصور کرد
بچه ها پاک ترین موجودات روی زمینن
به ایستگاه رسید و پیاده شد
به سمت یتیم خونه رفت
.
.
به در بزرگ قهوه ای نگاه کرد و در زد
مادر رادها در و باز کرد
-اوه خدای من زین پسرم...تویی
-سلام مادر رادها
زین کیسه ی اسباب بازی و بالا گرفت
-یه سورپرایز کوچیک
مادر رادها کنار رفت و زین از در رد شد
مادر رادها خانم مسنی بود که وقتی زین و به یتیم خونه آوردن تا وقتی که تقریبا سیزده سالش بود ازش مراقبت کرد
زین وارد خوابگاه ها شد و فریاد زد
-سلااااااام....کی دلش برای عمو زی تنگ شده

در عرض چند ثانیه سکوت جای خودش و به صدای بچه های کوچیک و شیرین داد که با صدای بلند میخندیدن و جیغ میزدن
زین صدا های نازک و با مزه شون و میشنید
-عموووووو
-عمو زین دلم برات تنگ شده
-هوراااا اومدی
-دلم برات تنگ شده بود
-بغل...بغل
زین دختر کوچولویی که دستش و بالاگرفته بود و بغل کرد و یکی از عروسک های خرسی که بوی شیرینی میداد و بهش داد
-دلم برات تنگ شده بود عمو زی
-منم دلم برات تنگ شده بود بانی کوچولو
زین گونه ی بانی رو بوسید...فکر این که بانی کوچولو مجبوره با سرطان خون  اونم فقط با سه سال سن بجنگه باعث شد بغض به گلوی زین چنگ بزنه

مادر رادها بانی و از بغل زین گرفت و به زین کمک کرد تا همه ی اسباب بازی ها رو پخش کنه
.
.

هوا تاریک شده بود و همه ی بچه ها به رخت خواب هاشون رفته بودن
بانی کوچولو تو بغل زین بود
زین توی راه رو راه میرفت و کنار گوش بانی براش لالایی می خوند
نفس های بانی عمیق و بلند شد
اون کوچولو خوابش برده بود
زین بانی و توی تختش گذاشت و پتوی کوچیک صورتیش و روش انداخت
مادر رادها زین و برای خوردن چایی نگه داشت

زین فنجون چای و برداشت و کمی ازش خورد
-زین خودت حالت خوبه...مادر بزرگت چه طوره؟؟
-من خوبم مادر...و البته مادر بزرگم...اون خب میدونین...اون ماه پیش از این دنیا رفت
-اوه خدای بزرگ من خیلی متاسف شدم...راستی زین تو خیلی فرق کرد لباسات تو حتی آرایش کردی به خاطر مادر بزرگته
- من با مرگ مادر بزرگ کنار اومدم....این تیپ و لباس فقط برای امروز من هنوز زین همیشگیم
مادر رادها لبخندی زد و زین به حرف زدن ادامه داد
-مادر سوالی ازتون داشتم
-بپرس پسرم
زین صداش و صاف کرد
-مادر بزرگم هیچ وقت نگفت قبر پدر و مادرم کجاست شما میدونین؟؟
-متاسفم عزیزم...من فقط چند بار مادر بزرگت و دیدم اون به من حرفی نزد...اون فقط یه برگه از آزمایشگاه آورد که ثابت میکرد با تو نسبت خونی داره همین
-مشکلی نیست...شما خوبین؟؟
-راستش نه خیلی...بانک یتیم خونه رو برای فروش گذاشته
زین شکه شد
-چی؟!!!چرا؟؟؟؟؟😐😐😐😐
-آدم های خوب دیگه از این دنیا رفتن...یتیم خونه نمی تونه از پس مخارج بر بیاد...تو خیلی به ما کمک کردی اما باز برای برگردوندن وام کمه....مخارج سرطان بانی هم روز به روز سنگین تر میشه

تو چشم های زین اشک جمع شد
-اگه یتیم خونه به فروش بره بعدش چی میشه؟؟
-نمی دونم...بچه ها متفرق میشن و هر کدوم به یتیم خونه های دیگه میرن...بعضی ها شاید کارتن خواب بشن
-برای آوارگی خیلی کوچیکن
-تو فکرت و مشغول نکن...خودت به اندازه مشکل داری زین...دیر وقته بهتره بری
-من...من...
زین حرفش و خورد  و از یتیم خونه بیرون رفت

.
.
.
حال زین اصلا خوب نبود
اون یه پسر ساده ی بیست ساله بود که با سختی زیادی تونسته بود تو یه دبستان معلم بشه
اون هر ماه بخش زیادی از حقوقش و به یتیم خونه میداد و خودش  سعی میکرد کمتر لباس بخره یا غذا های ارزون بخوره تا لبخند و روی صورت اون کوچولو ها بیاره مخصوصا بانی اما الان....اون لبخند ها نا پدید میشدن
زین وارد بار کوچیکی شد  و پشت میز نشست
مسئول بار جلو اومد
-یه بربن
مسئول پیک کوچکی و با شیشه ی بربن دست زین داد و رفت
زین هیچ وقت مست نمی کرد ولی الان فرق داشت اون هیچ کاری از دستش بر نمیاد حتی اگه کار پاره وقت شبانه هم پیدا کنه نمی تونه به موقع پول جور کنه و به بچه ها کمک کنه
اونا مثل خانواده ی زین بودن
هیچ کس نمی تونه آوارگی خانوادش و تحمل کنه

دنیا برای قلب مهربون زین خیلی خشن و ‌کثیفه
زین پیک اول و خورد
توی ذهنش با خودش حرف میزد
مدام تکرار میکرد هر کاری میکنه تا بچه ها آواره نشن
زین تو دنیا هیچ کس و نداشت  نه فامیلی نه دوست پسر یا دوست دختری
فقط یه دوست صمیمی داشت
به غیر از نایل اون بچه های یتیم خونه رو داشت اونا تمام امیدش بودن
شاید درکش برای آدم های عادی سخت باشه
بعضی ها میگن به درک...چهار تا بچه که این حرف ها رو ندارن آخر سر از یتیم خونه به دزدی میرسن
دیگه
بعضی هم میگن خب میرن یه جای دیگه و بزرگ میشن
اما مگه میشه خانواده از هم بپاشه و اعضاش خوشحال باشن
زین از ریختن مشروبش خسته شد و کل شیشه رو برداشت و سر کشید 
پسری سوت بلندی زد و روی میز وایساد
همه ی توجه های سمتش رفت
زین نگاهی بهش انداخت
قد بلند و جذاب بود
چشم های سبز و موهای بلند فر فری(هری وارد میشود)
پسر فریاد زد
-کی حاضره به خاطر یک میلیون دلار هر کاری بکنه
زین بدون هیچ فکری دستش و بلند کرد
پسر دوباره فریاد زد
-ووو  پس بیا اینجا تا سر معامله بحث کنیم
سوت بلندی زد و موزیک توی سالن دوباره پخش شد
زین از جاش بلند شد
تلو تلو می خورد ولی خودش و به میزی که پسر و دو نفر دیگه دورش بودن رسوند
یکی موهاش قهوه ای بود و چشم هاش آبی خیره کننده
اون یکی
اون موهای قهوه ای و چشم هاش شکلاتی محشری داشت
قوی هیکل بود
زین نیش خند زد
-معامله چیه؟؟؟

Who are you?Where stories live. Discover now