لیام وارد خونه شد
از پله ها بالا رفت و در اتاق و باز کرد
بدون اینکه لباس هاش و دربیاره روی تخت افتاد
باورش نمیشد یه خلافکار رو به عنوان نامزدش معرفی کرده
با خودش آروم حرف میزد
(اشکال نداره لیام...فقط یک سال....فقط یک سال تحمل کن....بعدش تمومه...فقط منتظر باش بچه به دنیا بیاد...دیگه راحت میشی... نیش و کنایه های اسکار مثل بمب تو صورت خودش منفجر میشه... نمیذارم فقط به بهونه ی اینکه اون عوضی یه استریته و میتونه خون پین رو ادامه بده تمام اموال و پول های بابا رو بالا بکشه....شرکت پین ماله منه)
لیام چشم هاش و بست
(این یه سال تموم میشه و بعدش همه چی عالی میشه)
لیام خوابش برد
یه خواب عمیق...از همون خواب هایی که نمیخوای ازش بلند بشی
شاید لیام از این رقابت ابدی با اسکار خسته شده
اسکار پسر عموی عوضیشه که مثل عموی لیام یه موجود پست و روانیه
از وقتی فقط یه بچه بودن سر چیزای کوچیک رقابت داشتن
درست کردن کار دستی...نمره ی امتحان
تا به امروز
رقابتشون در مورد شرکت بود
هر کی بهتر عمل کنه شرکت مال اونه...بهترین مدیر عامل میشه
خب این معلومه لیام خیلی بهتره
اما اسکار حاضر نیست این و قبول کنه... طبق نظر آقای خود بزرگ بین...چون لیام به جنس مذکر گرایش داره پس نمیتونه بچه دار بشه و نسل پین از بین میره...پس شرکت بزرگ پین باید به پینی برسه که نسلش ادامه پیدا کنه
واقعا مسخرس
استفاده از یه نظریه که مال چند قرن پیشه
اما به طرز عجیبی این نظریه روی ذهن بزرگتر های فامیل و البته سهام دار ها اثر گذاشته
پدر و مادر لیام انتظار دارن لیام بچه دار بشه
لیام راهش و پیدا کرد
اون فقط یک سال صبر میکنه
وقتی دختر یا پسرش به دنیا بیاد همه چی تمومه
اسکار دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداره
.
..
.
زین چشم هاش و باز کرد
همون جا کنار در خوابش برده بود
عجیبه...امروز با کابوس بیدار نشد!
از زمین بلند شد و سمت حموم رفت
آب سرد و به صورتش زد
چرا همه چی اینقدر پیچیده بود
یک سال برده ی لیام پین عوضی میشد
زین به خودش نگاه کرد
حتی تصویر خودش توی آینه بهش نیشخند میزد
زین چشم هاش وبست
نفس عمیقی کشید
( یک سال زندگی من در عوض یک عمر زندگی بانی...در عوض یک عمر شادی بچه های دیگه...در عوض یه زندگی جدید که به وجود میاد)
بانی...زین چند روز بود اون دختر کوچولوی بامزه رو ندیده بود
بانی برای تحمل سرطان خیلی کوچیک بود اما اون جنگنده ی کوچیک مهمترین دلیل زنده بودن زین بود
زین شیر آب و باز کرد و صبر کرد وان کامل پر بشه
لباس هاش و درآورد و وارد وان شد
آب گرم بهش آرامش میداد
چشم هاش وبست و نفس عمیقی کشید و سرش و برد زیر آب
فقط می خواست برای چند لحظه ذهنش خالی باشه
به هیچ چیز فکرنکنه
وقتی حس کرد قفسه ی سینش برای اکسیژن التماس میکنه
سرش و بالا آورد و اجازه داد اکسیژن بهش برسه
زین خسته بود
پاهاش درد میکرد
گیج بود
نفسش به سختی بالا میومد
هنوز با هیچی کنار نیومده بود
ازدواج...این شوخی نبود...بچه دار شدن
این مسئولیت بود... مسئولیت زندگی یه نفر که قراره به وجودش بیاره
زین از وان بیرون اومد و لباس پوشید
تلفنش زنگ خورد
شماره آشنا نبود
-بله
-زین...خودتی
-بفرمایید..میشه خودتون و معرفی کنید
-منم لی لی ...مادر لیام
-سلام خانوم پین...حالتون خوبه؟
-ممنون من خوبم...می خوام در مورد تاریخ عروسی حرف بزنم....دین تو اسلامه درسته؟
-بله من مسلمونم
-خب به نظرت روش عقد چه جوری باشه...ینی توی کلیسا یا مسجد؟
-من مشکلی با اینکه توی کلیسا ازدواج کنم ندارم
-اوه زینی تو فوق العاده ای...فرشته ی مهربونم بگو از چه گلی خوشت میاد...رز سفید یا سرخ
-هر دوتاش خیلی قشنگن...ولی رز سفید زیبا تره
-اوه این عالیه ...سلیقه ی من و تو شبیه....خب زینی یه روز باید بیای تا باهم بریم و کت و شلوار و انتخاب کنی
-حتما خانوم پین ...
-لی لی...بگو لی لی
-چشم...خانوم لی لی
-زینی...خانوم لی لی نه فقط لی لی
-باشه...
-خب عسلم بعدا میبینمت
لی لی سریع تلفن و قطع کرد
زین نیش خند زد
همین الان در مورد مراسم ازدواجش پرسیده بودنزین از خونه بیرون رفت
توی راه آدم های زیادی بهش سلام کردن
همسایه ها...فروشنده ها....والدین دانش آموزاشزین وارد دبستان شده
خودش بود
این صدای جیغ و خنده ی بچه ها
لذت بخش تر از صدای خنده ی بچه های کوچیک وجود نداره
زین لبخند زد
از بین حیاط مدرسه گذشت
دانش آموزای زیادی بهش سلام گفتن و زین با حوصله با تک تکشون حرف زد و بغلشون کرد
زین وارد ساختمان مدرسه شد
باورش نمیشد می خواد از کاری کا عاشقشه استفا بده
در اتاق مدیریت و باز کرد
مدیر از جاش بلند شد و سمت زین اومد
-آقای مالیک..محبوب ترین و بهترین معلم این مدرسه
-خیلی ممنونم...می خواستم در مورد مسئله ی مهمی صحبت کنم
-حتما...بشین و بگو
زین روی صندلی رو به روی میز مدیر نشست
-من مجبورم استفا بدم
چشم های مدیر گرد شد
-چرا؟؟؟
-خب...در واقع دارم ازدواج میکنم و تا یک سال نمیتونم بیام
-اوه این هم عالیه هم بده...بهت تبریک میگم...ولی من حاضر نیستم معلمی مثل تو رو از دست بدم...بچه ها می پرستنت...نظرت چیه یک سال مرخصی بدون حقوق داشته باشی...مثل یک استفای یکساله ....بعدش تو برمیگردی سر کارزین لبخند پر رنگی زد
-این عالیه...من عاشق کارم هستم...معلومه قبول میکنم... سال تحصیلی بعدی من باز میام همین جا و کار میکنم
-خب این عالیه...منم باید بگردم و معلم جایگذین پیدا کنم...مطمئنم امروز می خوای با دانش آموزات خداحافظی کنی
- حتما باهاشون خدافظی میکنم
زین بلند شد با مدیر دست داد
از اتاق مدیر خارج شد و به سمت کلاس همیشگیش رفت
در و باز کرد
بچه ها از جاشون بلند شدن
زین وسط کلاس بین میز هایی که گرد چیده شده بودن ایستاد
-سلام بچه ها
دانش آموزاش با هم گفتن: سلام تیچر زی
زین همه ی بچه ها رو نگاه کرد
فقط یک نفر نبود
-بچه های مارتین کجاست؟
پسر بچه ای که اسمش جاناتان بود جواب داد
-تیچر اون سرما خورده
زین سری تکون داد
-خب بچه ها...یه خبر براتون دارم...از فردا یه نفر دیگه معلمتون میشه
صدای جیغ و داد بچه ها بلند شد
-هییس...اشکالی نداره...من یه کاری برام پیش اومده و باید برم
-ولی من دلم برات تنگ میشه
دختر کوچولویی گفت و خودش و تو بغل زین انداخت
زین دستش و روی مو های بلند دختر کشید
-منم دلم برای همه ی شما تنگ میشه
صدای بچه ی دیگه ای به گوش زین رسید
-میشه هر چند وقت بیای و ما رو ببینی؟؟زین دستش و گرفت و بغلش کرد
-البته...من میام و بهتون سر میزنم...من هرگز فراموشتون نمیکنمتمام روز زین با بچه ها حرف زد باهاشون بازی کرد
دل کندن از اون فرشته ها کار سختی بود
بالاخره تموم شد
صدای زنگ مدرسه بلند شد
بچه ها رفتن
زین و یه کلاس خالی باقی موند
زین به کلاسش نگاه کرد
برای آخرین بار
چقدر خاطرات قشنگ و شاد و با مزه اینجا داره
زین از کلاس بیرون اومد و سمت خونه راه افتاد
.
.
.
.
لیام نگاهی به پرونده های شرکت مینداخت که در اتاقش باز شد
لی لی با شوق سمت پسرش اومد
-سلام دارلینگ... خب بین این کارت های عروسی کدومش و دوست داری؟؟؟
لیام به ده ها کارتی که روی میزش پخش شد نگاه کرد
-خب همشون عالیه
-یکی و انتخاب کن
-فرقی نداره
-این عروسیته..ینی چی فرقی نداره...لیام فقط یه هفته مونده...ما خیلی کار ها رو نکردیم...به نظرت زین از کدوم خوشش میاد؟
-نمی دونم
لیام بین کارت ها رو نگاه کرد
یکی که دورش طلایی بود و عکس گل رزی روش هک شده بود انتخاب کرد
-شاید از این خوشش بیاد
-این عالیه
لی لی لبخند زد و کارت و گرفت و سمت در خروجی رفت
قبل از رفتن فریاد زد
-در مورد تاریخ جراحی زین با دکتر حرف بزن و وقت بگیر
-باشه
لیام تازه یادش اومد باید برای پیوند رحم زین وقت بگیره و تاریخ جراحی و مشخص کنه
ESTÁS LEYENDO
Who are you?
FanficHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii تو کی هستی؟ یه فرشته از قعر جهنم... زین مالیک پسری که حامله شد