48

5.7K 729 188
                                    

لیام توی وان دراز کشید.. اجازه داد آب سرد تمام بدنش و بپوشونه

شامپو رو روی موهاش ریخت و کمی پخشش کرد تا کف کنه... کلافه بود و خوابش میومد.. اونقدر از پله بالا رفته بود که هیچ جونی براش نمونده بود

کمی آب گرم و باز کرد و با وِلَرم شدن آب پلک هاش سنگین شد.. در عرض چند ثانیه خوابش برد

.
.
زین دراز کشیده بود و به جوراب کوچولوی توی دستش نگاه میکرد.. تقریبا یک ساعت بود که لیام به حموم رفته بود و هیچ خبری ازش نبود

می خواست بخوابه اما نمی تونست بیخیال حس نگرانیش بشه

بلند شد و چند ضربه به درِ حموم زد اما صدایی نیومد.. آروم در و باز کرد و به داخل نگاه کرد

با دیدن صورت خواب آلود و پف کرده ی لیام لبخند زد

می خواست در و ببنده .. به نظرش کاره درستی نبود اما اون قبلا لیام و برهنه دیده

با قدم های آروم سمت لیام رفت.. به مو های کفی شدش نگاه کرد و آروم سرش و ماساژ داد

با برخورد دست زین به سرش از خواب بیدار شد اما حالش اونقدر خوب بود که از جاش تکون نخورد .. حتی چشم هاش و باز نکرد.. فقط یه لبخند شیرین روی لبش نشست

دست های زین ، نرم روی موها و پوست سرش حرکت میکردن و تمام خستگی لیام و از تنش بیرون میکرد

-ممنونم زین

لیام با چشم های بسته گفت...زین کمی خجالت کشید اما بعد آروم خندید

-همیشه تو حموم میخوابی؟؟؟

-فقط امروز خیلی خسته شدم... باورت میشه اگه بگم هنوز گردنم درد میکنه

زین دست هاش و روی گردن لیام قرار داد

لبخند روی لب لیام پررنگ تر شد

-تو مثله یه بچه می‌مونی لیام... از من بلندتر و بزرگتری اما خیلی بچه ای

-نیستم... اسکار یه بچه ی کوچیکه

-تو یه بچه ای چون بچگی نکردی... من و اسکار هم بچگی خوبی نداشتیم

-زین.. میشه یه سوالی ازت بپرسم...؟؟؟

-چی؟!

-بین حرف های اسکار.. یه بار شنیدم بهت گفت دیگه تو اون جهنم نیستین... منظورش چی بود

-من... من... من ..ن‌ن‌ن‌نمی خوام..ج‌جواب ‌‌‌ب‌بدم

-تو حالت خوبه؟؟؟

-ف...ف...فقط‌.....

زین دست هاش و شست و بیرون رفت

لیام به خودش بد و بیراه گفت.. چرا اون حرف و زد

سریع از وان بیرون اومد و بدنش و آبکشید.. لباس‌هاش و پوشید و از حموم بیرون رفت

زین خودش و بین ملافه و پتو مخفی کرده بود و بدنش و کاملا جمع کرده بود

Who are you?Where stories live. Discover now