لیام توی وان دراز کشید.. اجازه داد آب سرد تمام بدنش و بپوشونه
شامپو رو روی موهاش ریخت و کمی پخشش کرد تا کف کنه... کلافه بود و خوابش میومد.. اونقدر از پله بالا رفته بود که هیچ جونی براش نمونده بود
کمی آب گرم و باز کرد و با وِلَرم شدن آب پلک هاش سنگین شد.. در عرض چند ثانیه خوابش برد
.
.
زین دراز کشیده بود و به جوراب کوچولوی توی دستش نگاه میکرد.. تقریبا یک ساعت بود که لیام به حموم رفته بود و هیچ خبری ازش نبودمی خواست بخوابه اما نمی تونست بیخیال حس نگرانیش بشه
بلند شد و چند ضربه به درِ حموم زد اما صدایی نیومد.. آروم در و باز کرد و به داخل نگاه کرد
با دیدن صورت خواب آلود و پف کرده ی لیام لبخند زد
می خواست در و ببنده .. به نظرش کاره درستی نبود اما اون قبلا لیام و برهنه دیده
با قدم های آروم سمت لیام رفت.. به مو های کفی شدش نگاه کرد و آروم سرش و ماساژ داد
با برخورد دست زین به سرش از خواب بیدار شد اما حالش اونقدر خوب بود که از جاش تکون نخورد .. حتی چشم هاش و باز نکرد.. فقط یه لبخند شیرین روی لبش نشست
دست های زین ، نرم روی موها و پوست سرش حرکت میکردن و تمام خستگی لیام و از تنش بیرون میکرد
-ممنونم زین
لیام با چشم های بسته گفت...زین کمی خجالت کشید اما بعد آروم خندید
-همیشه تو حموم میخوابی؟؟؟
-فقط امروز خیلی خسته شدم... باورت میشه اگه بگم هنوز گردنم درد میکنه
زین دست هاش و روی گردن لیام قرار داد
لبخند روی لب لیام پررنگ تر شد
-تو مثله یه بچه میمونی لیام... از من بلندتر و بزرگتری اما خیلی بچه ای
-نیستم... اسکار یه بچه ی کوچیکه
-تو یه بچه ای چون بچگی نکردی... من و اسکار هم بچگی خوبی نداشتیم
-زین.. میشه یه سوالی ازت بپرسم...؟؟؟
-چی؟!
-بین حرف های اسکار.. یه بار شنیدم بهت گفت دیگه تو اون جهنم نیستین... منظورش چی بود
-من... من... من ..ننننمی خوام..ججواب ببدم
-تو حالت خوبه؟؟؟
-ف...ف...فقط.....
زین دست هاش و شست و بیرون رفت
لیام به خودش بد و بیراه گفت.. چرا اون حرف و زد
سریع از وان بیرون اومد و بدنش و آبکشید.. لباسهاش و پوشید و از حموم بیرون رفت
زین خودش و بین ملافه و پتو مخفی کرده بود و بدنش و کاملا جمع کرده بود
YOU ARE READING
Who are you?
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii تو کی هستی؟ یه فرشته از قعر جهنم... زین مالیک پسری که حامله شد