زین دست های لرزونش و مشت کرد
آروم توی محراب قدم میزد
به لیامی که با صورت کاملا خنثی رو به روش وایساده بود نگاه کرد
سمت راست کلیسا فامیل های لیام بودن
آدم های خشک و بی احساس
سمت چپ همسایه ها و آشنا های زین بودن
آدم های شاد و با انرژی که حتی اونقدر احساسی شده بودن که اشک میریختن و میخندیدن
زین به لیام رسید
دست های هم و گرفتن و به هم نگاه کردن
کشیش نصیحت هایی میکرد که زین اصلا نمیشنید
فقط به این فکر میکرد دست های لیام چقدر گرمهحال و روز لیام بهتر نبود
از صبح استرس داشت اما وقتی به کلیسا رسیده بود فقط به خودش تلقین میکرد که همه چیز فیکه
(فقط یک سال) عبارتی که تو این هفته لیام بار ها تکرار کرد
فقط یک سال
لیام دست های سرد و لرزون زین و گرفته بود
به چشم های کاراملیش نگاه کرد
چه مژه های بلندی داره
اصلا مگه میشه یه پسر اینقدر زیبا باشه
لیام تازه متوجه صورت زین شده بود
انگار تا الان صورتش و ندیده بود
پوست خوش رنگش و لب های صورتیش
چشم های قشنگش که میشد زندگی و از توش تماشا کرد
لیام لبخند زد
چه جوری تا الان طاقت آورده و به این صورت خیره نشده
کشیش لیام و خطاب قرار داد
-آیا زین جواد مالیک را به عنوان همسر میپذیری؟
لیام نگاهش و از چشم های زین نگرفت
-بله میپذیرم
-آیا لیام جیمز پین را به عنوان همسر میپذیری؟
صدای زین آروم بود
-بله میپذیرم
-حرف هایی که میگم و تکرار کنید
(در شادی و غم، خوشحالی و ناراحتی، سلامتی و بیماری کنار هم میمانیم.تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند)
هر دو تکرار کردن
-با قدرتی که در اختیار من قرار داده شده شما رو همسر اعلام میکنم...اجازه دارید هم و ببوسید
چشم های زین گرد شد
باید لیام و میبوسید
لیام لحظه ای صبر نکرد و لب هاش و روی لب های زین گذاشت
زین گیج بود و بدون هیچ حرکتی همونجا وایساده بود
لیام لب هاش و از لب های نرم و شیرین زین جدا کرد و عقب رفت
سعی کرد به زین نگاه نکنه
رو به جمعیت ایستادن و همه دست زدن
هری دوربین عکاسیش و دستش گرفته بود
-همه کنار هم وایسین...وقت عکس یادگاریه
کم کم مهمون ها دور لیام و زین جمع شدن
هری پایه ی دوربینش و تنظیم کرد و تایمر و فعال کرد
هری با همه ی سرعت پیش لوئی رفت و بغلش کرد
نور فلش دوربین پخش شد
عکس که گرفته شد همه دست زدن و خندیدن
سمت سالن مهمونی رفتن
آهنگ پخش میشد و بقیه میرقصیدن
زین و لیام بدون هیچ حرفی گوشه ای وایساده بودن
لیام لیوان های شامپاین و پشت سر هم سر میکشید و میرفت سراغ بعدی
زین اما شراب نمی خورد
همین که یکبار تو مستی خودش و به فنا داد کافی بود
زین لبخند کم رنگی زد
شادی بچه ها و مادر رادها رو به خاطر آورد
چقدر از این که یتیم خونه بسته نشده بود خوشحال بودن
مراحل شیمی درمانی بانی هم شروع شده
همین برای زین کافی بود
البته نمیشه از یه هفته پیچوندن تلفن های نایل گذشت
زین واقعا نمیتونست چیزی به نایل بگه
نایل اگه میفهمید دیوونه میشد
لیام سرش و خم کرد و جوری که لباش به گوش زین برخورد کنه شروع کرد حرف زدن
-خب زین..الان باید چی صدات کنم...زین مالیک پین..هه...من با تو عروسی کردم...به همین سادگی... ازت متنفرم
زین جوابی نداشت
لیام ازش متنفر بود
هیچ کس از زین متنفر نبود اما الان....یه نفر ازش متنفره
قلب زین درد گرفت
زین واقعا از این حرف ناراحت شد
لیام بدون اینکه بفهمه قلب زین و تیکه تیکه کرده دستش و گرفت و وارد سالن رقص شد
لیام نمیفهمید چه بلایی سرش اومده
باید از زین متنفر باشه... فقط یک سال کنارش باشه
پس چرا وقتی گفت تا زمانی که مرگ ما رو از هم جدا کنه حس کرد از اعماق قلبش گفته
لیام از زین متنفر بود....چون باید باشه
لیام توی ذهنش با خودش حرف زد
(کاش زین همون فرشته ای بود که نقشش و بازی میکنه...همون معلم ساده ای که به خانوادم معرفی کرد نه اون پسر خراب و دائم الخمری که خودش و به من فروخت)
لیام دستش و دور کمر زین تنگ کرد و شروع کرد با آهنگ تکون خوردن
زین به لیام نگاه کرد
اون واقعا دیوونه شده
اول به زین میگه ازش متنفره حالا داره باهاش میرقصه
لیام یرش و نزدیک گوش زین کرد
-اون جوری نگاهم نکن ... یه لحظه فکر کن...بقیه چه فکری میکنن اگه روز عروسیم نرقصم...لبخند بزن...دوست ندارم فکر کنن تو از این ازدواج راضی نیستی
زین از حرف هایی که لیام بهش میزد متنفر بود
تو تک تک حرف هاش تیکه و کنایه و تحقیر بود
لحن لیام خیلی زننده بود
زین به زور لبخند زد و نگاهش و از لیام گرفت و به پشت سرش دوخت
سعی کرد آروم باشه و به این فکر نکنه که داره با لیامی که ازش متنفره میرقصه
چشم هاش و بست و کریس و جای لیام تصور کرد
کریس تنها مردی بود که وارد زندگی زین شدتنها کسی که زین عاشقش بود و اجازه داد لمسش کنه
کریس بهترین پسر دبیرستان بود...از همون پسرایی که چشم همه روش بود...اما کریس فقط زین و دوست داشت...اجازه نمی داد کسی به زین آسیب بزنه
از زین محافظت میکرد
همیشه کنارش بود
در آخر به خاطر کالج از هم جدا شدن
به طور عجیبی بعد از گذشت چند سال زین هنوز به کریس فکر میکنهصدای لی لی تفکرات زین و به هم زد
-خب...دوماد های جذاب وقته کیکه
لیام دستش و از دور کمر زین برداشت و دستش و گرفت
-این عالیه...وقتشه شیرینی زندگیمون شروع بشه
فقط زین و هری و لوئی متوجه کنایه ی لیام شدنکیک سفید و طلایی که به طرز فوق العاده ای زیبا بود و دو نفری بریدن
زمان زودگذشت
همه ی مهمون ها زین و لیام و بدرقه کردن تا دونفری وارد خونه شون بشن
لوئی و هری یواشکی دور از چشم لی لی و البته از در پشتی وارد خونه شدن
دیگه خبری از سر و صدا نبود
خونه ساکت بود
لیام کتش و درآورد و روی مبل پذیرایی انداخت
صدای هری از بخش پشتی خونه اومد
(هی...لیام پین...اون و از روی مبل بردار)
زین از صدای ناگهانی هری شکه شد
هری جلو تر اومد
-سلام هم خونه ای...برای یکسال من و تو و لیام و لوئی با هم زندگی میکنیم...البته یه هم خونه ی دیگه هم داریم ...لیام بهت گفته؟! مهم نیست...اصلا فکر نکنم تو اون و ببینی
زین با لحن آروم و مهربون جواب داد
-سلام...من و میشناسی؟! من زینم دوستام زی صدام میکنن
-سلام زین...
لوئی این حرف و زد و دستش و دور دست هری حلقه کرد
لوئی حرفش و کامل کرد
-توصیه میکنم خیلی با دوست پسرم گرم نگیری...حسودی نمیکنم دارم تورو نجات میدم...اون مثل مامانا عمل میکنه....باور کن اگه به این نتیجه برسه که دوستشی تعداد دفعاتی که حموم و دستشویی میری و مقدار غذایی که هر روز میخوری و حساب میکنه
زین خندید
هری: چی؟! ینی من تعداد دفعات دستشویی رفتن تو رو حساب میکنم؟؟؟
لوئی: آره...مثلا تا من میرم دستشویی میگی اِ تو همین الان اون تو بودی
هری: خب تو زیاد میری دستشویی
لوئی: خب من میرم دستشویی چی کار به تو دارم
لیام فریاد زد
-میشه خفه شین...سرم درد میکنه و شما در مورد دستشویی رفتن لوئی بحث میکنید
لوئی هوار زد
-بحث دستشویی رفتن من نیست بحث مامان بودن هریه...همین الان به تو گفت کتت و برداری
لیام پوفی کشید و کتش و از روی دسته ی مبل برداشت و سمت پله ها ی سلطنتی خونه رفت
-اینم از این کت...حالا میشه ساکت باشین و بزارین برم طبقه بالا و بخوابم
هری: لی لی اتاق تو و زین و مشترک گذاشته...ما هم نتونستیم بگیم این کار و نکنه ...خب شَک میکرد (به زین نگاه کرد) با لیام برو تا اتاقتون و نشون بده... اون تو خواب خر و پف میکنه...گفتم که تعجب نکنی
لوئی با نیشخند به زین گفت: شب خوبی داشته باشی
لیام فریاد زد: هری دوست پسرت و با اون ذهن کثیفش جمع کن
هری دست لوئی و کشید و با خودش برد
لیام چشم غره ای به زین زد
-می خوای همون جا مثل مجسمه وایسی...زود باش دنبالم بیا
زین بدون حرف اضافه ای دنبال لیام راه افتاد
YOU ARE READING
Who are you?
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii تو کی هستی؟ یه فرشته از قعر جهنم... زین مالیک پسری که حامله شد