زین وارد خونه ی اسکار شد و اسکار چمدون و از دستش گرفت
-من میارم... لطفا راحت باش
زین سری تکون داد چند قدم جلو رفت برگشت و دید لی لی وارد خونه نمیشه
لی لی: خب اسکار من فرشته ی مهربونم و به تو سپردم
اسکار لبخند زد
-بیشتر از جونم مراقبشملی لی رفت و زین احساس تنهایی میکرد
اسکار سمت زین رفت و دستش و روی شونه ی زین گذاشت
-شام خوردی؟؟-گرسنه نیستم
-برای شام مرغ سوخاری خریدم... دوست داری؟
غذای مورد علاقه ی زین بود و نمی تونست ازش بگذره... اسکار بهتر از هر کسی تو دنیا زین کوچولوش و میشناخت.. زین هیچ وقت به غذا های مورد علاقش نه نمیگه
اسکار: تا تو دست هات و بشوری و اتاقت و ببینی من میز شام و میچینم
-ممنونم... واسه اینکه قبول کردی پیشت بمونم... نمی خوام مزاحمت بشم
-زی... تو مزاحم نیستی... هرگز... تو مثل خانواده ی منی
-چون با لیام عروسی کردم دلیل نمیشه یکی از پین ها باشم
-این و نگفتم چون با لیام عروسی کردی... یعنی... میدونی من همیشه تنها بودم و الان یه هم خونه دارم... خانواده ها باهم زندگی میکنن نه؟!
-من هیچ وقت خانواده رو حس نکردم
-منم همین طور... من با لی لی و جف بزرگ شدم فقط هشت سالم بود که مادرم مرد
-متاسفم.. حتما دوستش داشتی
-اون دوستم نداشت... ولم کرد و رفت.. خودش و کشت حتی یه لحظه فکر نکرد منم آدمم.. حتی یک ثانیه فکر نکرد بدون اون چه بلایی سرم میاره
-کی؟؟
-بیخیال.. گذشته ها گذشته.. من اتاقت و حاضر کردم ببین خوشت میاد
اسکار دست زین و گرفت و چمدونش و با دست دیگش بلند کرد و سمت اتاق رفت
در اتاق و باز کرد و کنار وایساد تا زین بهش نگاه کنه
پرده های سفید و تخت شیری رنگ
کاناپه ی ساده ی سفید گوشه اتاق بود و کاغذ دیواری زمینه ی سفید داشت ولی طرح گل های طبیعی روشون بود
هوای اتاق بی نهایت خوب بود... اسکار حتی دستگاه تصفیه هوا هم گذاشته بود.. کپسول اکسیژن کنار تخت و هم فراموش نکرده بود
همه چیز مطابق سلیقه ی زین بود و زین باور نمی کرد چنین اتاق فوق العاده ای و یک پین براش آماده کرده باشه
-ممنونم... اینجا عالیه
اسکار با شوق خاصی جواب زین داد
-واقعا خوشت اومد... اوه خدا ممنونم زی.. به لباس های توی کمد نگاه کن... نمی دونم خوشت میاد یا نه ؟! خب من میرم میز شام و حاضر کنم.. هر چیزی احتیاج داشتی بدون خجالت بهم بگو
YOU ARE READING
Who are you?
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii تو کی هستی؟ یه فرشته از قعر جهنم... زین مالیک پسری که حامله شد