42

6.1K 781 399
                                    

زین چشم هاش و باز کرد و به اطراف نگاه کرد
اتاق نایل بود ولی زین بغل اسکار خوابیده بود

آروم از بین دست های اسکار بیرون اومد و سعی کرد اون و از خواب بیدار نکنه.. چشمش به دست برادرش افتاد... تیکه های پارافین روی پوستش بود

زین روی دو زانو نشست و آروم پارافین ها رو از روی دست اسکار پاک کرد.....‌ منتظر دیدن پوست تاول زده یا حداقل قرمز بود اما یادش اومد اونا دیگه بچه نیستن... دیگه گرمای پارافین نمی تونه دست های اسکار و بسوزونه

یادش نمیومد چی شده... فقط تصاویر گسسته ای به خاطرش میومد

میدونست میترسید...‌اسکار بغلش کرد.. اسکار سر لیام داد زد و لیام رفت

زین دلش می خواست لیام و ببینه و نمی دونست چرا!!!!

از اتاق بیرون اومد و چشمش به ساعت خورد

۶ صبح

همه خواب بودن... زین می خواست از پله ها پایین بره که متوجه یه جسم خسته شد که آروم نفس میکشید

سمتش رفت... لیامش بود(😍)

سرش روی نرده ها بود و دست هاش و ضربدری روی بازو هاش گذاشته بود

زین نمی خواست لیام و اونجوری ببینه.. مهم نبود چه آدم بداخلاقی بوده... مهم اینه که زین دوست داره لیام قدرتمند باشه... یه آدم قوی و مغرور که وقتی متوجه کار اشتباهش میشه مثل یه مرد واقعی عذر خواهی کنه

معذرت خواهی شکستن غرور نیست.. نمایش شعوره

زین نمی دونست باید چی کار کنه... وقتی لیام و شکسته میدید قلبش تیر میکشید.. دلش می‌خواست بغلش کنه و دلداریش بده

اما یه حس دیگه میگفت ازش فاصله بگیر.. تو باید کریس و دوست داشته باشی.. به احساسش اهمیت بدی.. بهش وفا دار باشی... ولی کدوم وفا داری؟؟

با لیام عروسی کرده.. بچه ی لیام تو شکمشه.. با لیام رابطه داشته... می خواد پای چی وایسه.. به کی وفادار بمونه؟؟؟

زین سرش و آروم روی بازوی لیام گذاشت.. قلبش آروم شد... بی دلیل آرامش گرفت

لیام با برخورده آرومه چیزی به بدنش بیدار شد

گردنش خشک شده بود و درد میکرد... به سمت چپش نگاه کرد.. سر زین روی بازوش بود و اون چشم هاش و بسته بود..

لیام لبخند زد و بی حرکت موند

انگار ثانیه ها متوقف شده بودن تا اونا راحت کنار هم بمونن

نور سفید که از پنجره میومد یه فضای قشنگ و آرامش بخش و به وجود آورده بود... صدای برخورد نم نم بارون به سقف به گوششون میرسید و بهترین حس دنیا رو به بدنشون تزریق میکرد

چشم های زین آروم آروم گرم شد و پلک هاش روی هم افتادن.... نفس هاش منظم و عمیق شد

لبخند لیام پر رنگتر شد‌‌‌.... باورش سخت بود ولی برای یه لحظه باعث آرامش زین شده بود و این حس و دوست داشت

Who are you?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora