28

6.2K 733 160
                                    

زین روی تخت دراز کشید و چشم هاش و بست

روز عجیبی بود ولی تموم شد....

{ - داداشی... اون چیه؟؟؟

-دریاچه.. قشنگه نه؟؟

-اوهوم... اسکار اون اینجا میاد؟؟

-دو روزه اون رفته... امید وارم هیچ وقت نیاد.. اگه اومد سراغت فرار کن... نذار اذیتت کنه

-ازش میترسم

-منم همینطور... ولی من کنارتم

پسر ده ساله برادر کوچیکش و بغل کرد و به خونه ی تفریحی قدیمی برگشتن

نزدیک غروب بود و زین نارنجی شدن آسمون و دید

برگه ی سفید دفتر و با مداد شمعی کوچیکش رنگی کرد... طرح آسمون و توش کشید

پایین صفحه نقش خودش و برادرش و کشید که   می خندیدن... بین گل های قشنگی بودن و هیچ زخمی روی تنشون نبود

زین صدای جیغ شنید

از اتاقش بیرون رفت و دید اون هیولا برگشته

شمع روشن آروم آروم آب میشد و روی پوست پسر میریخت و اون جیغ های خفیفی میزد

زین : لطفا... اذیتش نکن

اون هیولا نیشخندی زد و سمت زین اومد

برادر بزرگتر جلوی اون شیطان و گرفت

-لطفا...‌ بهش کاری نداشته باش... اون خیلی کوچیکه دردش میاد

شمع روشن توی دستش و روی پوست پسرش فشار داد و اون جیغ زد... بدون هیچ رحمی خندید و از دیدن درد کشیدن اون بچه لذت برد( یادتونه اسکار گفته بود فوبیا به شمع روشن داره.. واسه این بود)

اسکار کوچولو روی زمین افتاد و به ساق دستش نگاه کرد

زین کنارش نشست و سعی کرد دستش و فوت کنه تا دردش کم بشه

-من خوبم زی... باید بشورمش وگرنه به پوستم میچسبه

زین کوچولو گریه کرد و صدای هق هقش بلند شد

-بیا فرار کنیم... نمی خوام اینجا بمونم.. من میترسم

اسکار دست زین گرفت و وارد آشپز خونه شد

زیر پاهاش چهارپایه کوتاهی گذاشت تا قدش به سینک ظرفشویی برسه

آب گرم و باز کرد و منتظر موند تا پارافین ها از روی پوستش پاک بشه

دستش تاول زده بود و کمی خون ریزی داشت.. پوست ظریف یه بچه ده ساله تحمل گرمای پارافین داغ و نداره... اما اون به این اتفاق عادت کرده بود

زین باند ساده ی سفیدی آورد و روی پوست برادرش گذاشت

.
.
.
زین وارد اتاقش شد و می خواست بخوابه

همه جا تاریک بود اما برق چشم هاش  و گوشه ی اتاق دید

شلاق نازک و بلندی تو دستش بود و آروم سمت زین میومد

Who are you?Where stories live. Discover now