زین روی تخت دراز کشید و چشم هاش و بست
روز عجیبی بود ولی تموم شد....
{ - داداشی... اون چیه؟؟؟
-دریاچه.. قشنگه نه؟؟
-اوهوم... اسکار اون اینجا میاد؟؟
-دو روزه اون رفته... امید وارم هیچ وقت نیاد.. اگه اومد سراغت فرار کن... نذار اذیتت کنه
-ازش میترسم
-منم همینطور... ولی من کنارتم
پسر ده ساله برادر کوچیکش و بغل کرد و به خونه ی تفریحی قدیمی برگشتن
نزدیک غروب بود و زین نارنجی شدن آسمون و دید
برگه ی سفید دفتر و با مداد شمعی کوچیکش رنگی کرد... طرح آسمون و توش کشید
پایین صفحه نقش خودش و برادرش و کشید که می خندیدن... بین گل های قشنگی بودن و هیچ زخمی روی تنشون نبود
زین صدای جیغ شنید
از اتاقش بیرون رفت و دید اون هیولا برگشته
شمع روشن آروم آروم آب میشد و روی پوست پسر میریخت و اون جیغ های خفیفی میزد
زین : لطفا... اذیتش نکن
اون هیولا نیشخندی زد و سمت زین اومد
برادر بزرگتر جلوی اون شیطان و گرفت
-لطفا... بهش کاری نداشته باش... اون خیلی کوچیکه دردش میاد
شمع روشن توی دستش و روی پوست پسرش فشار داد و اون جیغ زد... بدون هیچ رحمی خندید و از دیدن درد کشیدن اون بچه لذت برد( یادتونه اسکار گفته بود فوبیا به شمع روشن داره.. واسه این بود)
اسکار کوچولو روی زمین افتاد و به ساق دستش نگاه کرد
زین کنارش نشست و سعی کرد دستش و فوت کنه تا دردش کم بشه
-من خوبم زی... باید بشورمش وگرنه به پوستم میچسبه
زین کوچولو گریه کرد و صدای هق هقش بلند شد
-بیا فرار کنیم... نمی خوام اینجا بمونم.. من میترسم
اسکار دست زین گرفت و وارد آشپز خونه شد
زیر پاهاش چهارپایه کوتاهی گذاشت تا قدش به سینک ظرفشویی برسه
آب گرم و باز کرد و منتظر موند تا پارافین ها از روی پوستش پاک بشه
دستش تاول زده بود و کمی خون ریزی داشت.. پوست ظریف یه بچه ده ساله تحمل گرمای پارافین داغ و نداره... اما اون به این اتفاق عادت کرده بود
زین باند ساده ی سفیدی آورد و روی پوست برادرش گذاشت
.
.
.
زین وارد اتاقش شد و می خواست بخوابههمه جا تاریک بود اما برق چشم هاش و گوشه ی اتاق دید
شلاق نازک و بلندی تو دستش بود و آروم سمت زین میومد
YOU ARE READING
Who are you?
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii تو کی هستی؟ یه فرشته از قعر جهنم... زین مالیک پسری که حامله شد