زین با ناراحتی روی تخت دراز کشید
لیام با دیدن صورتش کاملا متوجه غم و اندوهش شد
زین درک نمی کرد.. دلش می خواست لیام حمایتش کنه و به حرفش گوش بده و اهمیت بده اما لیام سرش داد زد
لیام کنار زین نشست تا دلجویی کنه اما زین غلت زد و پشتش و به لیام کرد و پتو رو روی سرش کشید
-لطفا ناراحت نشو.. یه ذره منطقی باش.. دیر وقته و بانی حالش خوبه.. چرا بیرون بریم
زین جوابش و نداد
-زین خواهش میکنم... میشه قهر نکنی
-نه
-لطفا..
زین دوباره سکوت کرد
لیام چند بار صداش کرد ولی باز با سکوتش مواجه شد
-زین... بس کن... من که قبول کردم بانی تا یه مدت اینجا باشه پس مشکل چیه؟؟؟
-با من حرف نزن
-تو به بانی بیشتر از من اهمیت میدی
-خودت و با یه بچه ی سه ساله مقایسه میکنی؟؟
-آره.. تو مجبورم میکنی
-خوابم میاد.. حرف نزن
-زین...
زین از روی تخت بلند شد و بالشتش و برداشت
لیام سعی کرد عصبی نشه و آروم بمونه
-کجا میری.؟؟؟
-جایی که کسی حرف نزنه
لیام پوفی کشید و پیش زین وایساد و دستش و گرفت و سمت تخت کشید
-ولم کن.. می خوام بیرون بخوابم
لیام حرفی نزد و زین و از روی زمین بلند کرد و روی تخت گذاشت.. کنارش دراز کشید و محکم بغلش کرد تا بلند نشه
-لیام ولم کن... نمی خوام پیشت بخوابم...
لیام هیچی نگفت
-چرا حرف نمیزنی
-مگه نگفتی جایی و می خوای که کسی حرف نزنه.. چشم هات و ببند و بخواب
-باهات قهرم برو کنار
-نمیرم
-برو اون طرفتر
-دست و پاهام له شد.. ولم کن
-تکون نخور بزار بخوابم
زین سرش و به بازوی لیام که دورش حلقه شده بود رسوند و دندون هاش و توی پوستش فرو کرد و محکم گاز گرفت
صدای داد لیام بلند شد ولی زین هنوز داشت گازش میگرفت و ول نمی کرد
-وحشی... پوستم و کندی... بسه... هی هاپو کوچولو ولم کن.. آخ.. زین ولم کن
زین اما بیخیال نشد
چشم لیام به گردن زین افتاد که دقیقا جلوی صورتش بود...
YOU ARE READING
Who are you?
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii تو کی هستی؟ یه فرشته از قعر جهنم... زین مالیک پسری که حامله شد