54

5.3K 727 271
                                    

زین با ناراحتی روی تخت دراز کشید

لیام با دیدن صورتش کاملا متوجه غم و اندوهش شد

زین درک نمی کرد.. دلش می خواست لیام حمایتش کنه و به حرفش گوش بده و اهمیت بده اما لیام سرش داد زد

لیام کنار زین نشست تا دلجویی کنه اما زین غلت زد و پشتش و به لیام کرد و پتو رو روی سرش کشید

-لطفا ناراحت نشو.. یه ذره منطقی باش.. دیر وقته و بانی حالش خوبه.. چرا بیرون بریم

زین جوابش و نداد

-زین خواهش میکنم... میشه قهر نکنی

-نه

-لطفا..

زین دوباره سکوت کرد

لیام چند بار صداش کرد ولی باز با سکوتش مواجه شد

-زین‌‌‌... بس کن... من که قبول کردم بانی تا یه مدت اینجا باشه پس مشکل چیه؟؟؟

-با من حرف نزن

-تو به بانی بیشتر از من اهمیت میدی

-خودت و با یه بچه ی سه ساله مقایسه میکنی؟؟

-آره.. تو مجبورم میکنی

-خوابم میاد.. حرف نزن

-زین...

زین از روی تخت بلند شد و بالشتش و برداشت

لیام سعی کرد عصبی نشه و آروم بمونه

-کجا میری.؟؟؟

-جایی که کسی حرف نزنه

لیام پوفی کشید و پیش زین وایساد و دستش و گرفت و سمت تخت کشید

-ولم کن.. می خوام بیرون بخوابم

لیام حرفی نزد و زین و از روی زمین بلند کرد و روی تخت گذاشت.. کنارش دراز کشید و محکم بغلش کرد تا بلند نشه

-لیام ولم کن... نمی خوام پیشت بخوابم...

لیام هیچی نگفت

-چرا حرف نمیزنی

-مگه نگفتی جایی و می خوای که کسی حرف نزنه.. چشم هات و ببند و بخواب

-باهات قهرم برو کنار

-نمیرم

-برو اون طرفتر

-دست و پاهام له شد.. ولم کن

-تکون نخور بزار بخوابم

زین سرش و به بازوی لیام که دورش حلقه شده بود  رسوند و دندون هاش و توی پوستش فرو کرد و محکم گاز گرفت

صدای داد لیام بلند شد ولی زین هنوز داشت گازش میگرفت و ول نمی کرد

-وحشی‌‌‌... پوستم و کندی... بسه... هی هاپو کوچولو ولم کن.. آخ‌.. زین ولم کن

زین اما بیخیال نشد

چشم لیام به گردن زین افتاد که دقیقا جلوی صورتش بود...

Who are you?Where stories live. Discover now