47

6.1K 769 432
                                    

لیام کت مشکی رنگش و صاف کرد و از آینه به زین نگاه کرد

خمیازه میکشید و چشم هاش و میمالید

-تو دیشب نخوابیدی.. می خوای خونه بمونی؟؟

-من به لی‌لی قول دادم تا کریسمس یه اتاق بازی برای بچه ها تحویل بدم

-نترس بالاخره تمومش میکنی... اگه بخوای میتونی از چند نفر کمک بگیری

-نه.. خودم می خوام انجامش بدم.. بریم؟؟؟

لیام خندید و جلوی زین وایساد

-یادته... قرار بود هر روز به خاطر همه چی ازت معذرت بخوام..... برای گذشته متاسفم

لیام گونه ی زین و بوسید و حلقه ی ازدواجشون و به دست زین انداخت و از اتاق بیرون رفت

آروم خندید... سوئیشرت سفیدش و پوشید و موهاش و کمی پخش کرد تا زخم روی سرش و بپوشونه

از پله ها پایین رفت ... چشمش به نایل افتاده بود که با آهنگ می خوند و میرقصید

نایل سریع سمتش رفت

-با کریس حرف زدی؟؟؟

-آره

-زین تو هیچ وقت یاد نمیگیری مثل آدم یه چیزی و تعریف کنی... بقیه رو بگو

-حالش خوب بود

-همین..

-یه آدمه مست کنارش بود که می خواست از روی میز بپره چون فکر میکرد بال داره

-😐😐😐😐😐( واضحتر از این نتونستم عکس‌العمل نایل و توضیح بدم)

زین شونه هاش و بالا انداخت و از خونه بیرون رفت... لیام توی ماشین منتظرش بود

به چشم زین زندگی قشنگتر شده بود... آفتاب گرم و دلنشین بود.. هوا دیگه خیلی سرد نبود... برگ های زرد بیش از حد جذاب بودن

سوار ماشین شد و لیام راه افتاد

نگاه لیام به فروشگاه ی لوازم کودک افتاد... لبخند زد و به زین نگاه کرد

-زین... ما تا حالا چیزی برای بچه نخریدیم

-ما نمی دونیم دختره یا پسر... چه جوری براش خرید کنیم... آبی یا صورتی؟؟؟

-خب.... می تونیم سفید بخریم... بریم اونجا؟؟؟

-اگه دیر کنیم چی؟؟

-کار هیچ وقت تموم نمیشه... مهم نیست یه روز دیر کنیم

زین لبخند زد و سر تکون داد... پیاده شدن و سمت فروشگاه رفتن

همه چیز خیلی قشنگ و بامزه  بود... لباس های کوچولو.. کفش هایی که حتی تو انگشت پای زین جا نمیشد

لیام یه جفت جوراب کوچولوی سفید و بالا گرفت

-زین.. این و نگاه کن‌.. یعنی پاش تو این جا میشه؟؟

Who are you?Where stories live. Discover now