لیام کت مشکی رنگش و صاف کرد و از آینه به زین نگاه کرد
خمیازه میکشید و چشم هاش و میمالید
-تو دیشب نخوابیدی.. می خوای خونه بمونی؟؟
-من به لیلی قول دادم تا کریسمس یه اتاق بازی برای بچه ها تحویل بدم
-نترس بالاخره تمومش میکنی... اگه بخوای میتونی از چند نفر کمک بگیری
-نه.. خودم می خوام انجامش بدم.. بریم؟؟؟
لیام خندید و جلوی زین وایساد
-یادته... قرار بود هر روز به خاطر همه چی ازت معذرت بخوام..... برای گذشته متاسفم
لیام گونه ی زین و بوسید و حلقه ی ازدواجشون و به دست زین انداخت و از اتاق بیرون رفت
آروم خندید... سوئیشرت سفیدش و پوشید و موهاش و کمی پخش کرد تا زخم روی سرش و بپوشونه
از پله ها پایین رفت ... چشمش به نایل افتاده بود که با آهنگ می خوند و میرقصید
نایل سریع سمتش رفت
-با کریس حرف زدی؟؟؟
-آره
-زین تو هیچ وقت یاد نمیگیری مثل آدم یه چیزی و تعریف کنی... بقیه رو بگو
-حالش خوب بود
-همین..
-یه آدمه مست کنارش بود که می خواست از روی میز بپره چون فکر میکرد بال داره
-😐😐😐😐😐( واضحتر از این نتونستم عکسالعمل نایل و توضیح بدم)
زین شونه هاش و بالا انداخت و از خونه بیرون رفت... لیام توی ماشین منتظرش بود
به چشم زین زندگی قشنگتر شده بود... آفتاب گرم و دلنشین بود.. هوا دیگه خیلی سرد نبود... برگ های زرد بیش از حد جذاب بودن
سوار ماشین شد و لیام راه افتاد
نگاه لیام به فروشگاه ی لوازم کودک افتاد... لبخند زد و به زین نگاه کرد
-زین... ما تا حالا چیزی برای بچه نخریدیم
-ما نمی دونیم دختره یا پسر... چه جوری براش خرید کنیم... آبی یا صورتی؟؟؟
-خب.... می تونیم سفید بخریم... بریم اونجا؟؟؟
-اگه دیر کنیم چی؟؟
-کار هیچ وقت تموم نمیشه... مهم نیست یه روز دیر کنیم
زین لبخند زد و سر تکون داد... پیاده شدن و سمت فروشگاه رفتن
همه چیز خیلی قشنگ و بامزه بود... لباس های کوچولو.. کفش هایی که حتی تو انگشت پای زین جا نمیشد
لیام یه جفت جوراب کوچولوی سفید و بالا گرفت
-زین.. این و نگاه کن.. یعنی پاش تو این جا میشه؟؟
YOU ARE READING
Who are you?
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii تو کی هستی؟ یه فرشته از قعر جهنم... زین مالیک پسری که حامله شد