56

5.3K 699 356
                                    

زین وارد اتاقشون شد و لباس گرم پوشید

چرخید تا به لیام بگه حاضر شده ولی صحنه ی روبه‌روش زیادی جذاب بود

لیام دست هاش و بالا برده بود تا پلیورش و بپوشه لباسش بالا رفته بود و وی لاینش کاملا معلوم بود

زین سرش و پایین انداخت و برگشت تا لیام متوجه نگاه حریصش نشه

-بریم؟؟؟

-بریم

دوتایی رفتن و به باغ سپید پوش رسیدن

زین دستش و آروم تو برف کرد .... حس خوبی بهش میداد

با برخورد چیز سبک و سردی به کمرش چرخید و لیام و با یه لبخند شیطانی دید که گوله برف دیگه‌ای توی دستشه

از روی زمین برف برداشت و به سمت لیام پرت کرد اما چیزی به لیام برخورد نکرد

تقریبا نیم ساعت توی باغ می گشتن و باهم حرف میزدن... بعضی وقتا اصلا متوجه نمی شدن چی میگن فقط بلند بلند می خندیدن

لیام به نک دماغ زین نگاه کرد و خندید... کاملا قرمز شده بود

-خب... فکر کنم باید برگردیم تو خونه.. دیگه داره سردت میشه

-فقط چند دقیقه دیگه

-نمی خوام سرما بخوری

لیام دست زین و توی دستش گرفت و به خونه برگشت

صدای فریاد نایل بلند شد

-این مراسم پین هاست... آخه به منِ هوران چه ربطی داره؟؟؟

-چته نایل؟

لیام کلافه ازش پرسید و نایل با یه اخم جوابش و داد

-عمو تو برگشته مامانت من و دعوت کرده.. آخه من تو عمرم یارو رو ندیدم بعد بیام بهش خوش آمد بگم

-خب یه شام مجانی گیرت میاد

-حتی غذا خوردن کنار فامیل های تو عذاب آوره

تلفن لیام زنگ خورد

-بله

صدای لی لی تو گوشش پیچید

-سلام لیام... امشب حتما قرارداد های ساخت کارخونه ی جدید و با خودت بیار

-باشه

-خدافظ

.
.
.
.

زین به لباس هاش نگاه کرد.. نمی دونست چی بپوشه تا جلوی خانواده ی لیام چهره ی مناسبی داشته باشه

یه تک کت شکلاتی با شلوار کرم رنگ انتخاب کرد

پیراهن مردونه ی سفیدی و برداشت و پوشید

عینکش و به چشم هاش زد و به خودش توی آیینه نگاه کرد.... رنگ پوستش زیادی روشن شده بود و زیر چشم هاش گود افتاده بود... ریش هاش کمی بلند شده بود و بی حالی چهرش و پوشونده بود

Who are you?حيث تعيش القصص. اكتشف الآن