15

6.3K 779 289
                                    

لیام به هری چشم غره ای زد اما هری خیلی محکم و قاطع حرفش و تکرار کرد

-تو ... الان این سینی و به زین میدی و معذرت می خوای

لیام پوفی کشید
-هرگز

هری با اخم بیشتری گفت
-دهن گشادت و ببند لیام پین... الان این و به زین میدی و معذرت خواهی میکنی

-کاری نکردم  که معذرت بخوام

-اوه... واقعا... اول از همه... اون یه آدمه... آزادی حقشه دوم... تو یه آشغالی که روی یه آدم حامله دست بلند کردی

-چرا اهمیت میدی هری... فقط بیخیال

-لیام... تو عوضی واقعی..... من دیشب رفتن تو اتاقتون و دیدم قطره های اشک حتی توی خواب از چشم هاش پائین میومد و اون وقت تو میگی بیخیال.... میدونی من حداقل تلاش میکنم آدم خوبی بشم... کوچکترین کاری که تونستم انجام بدم گذاشتن یه ماسک اکسیژن روی صورتش و درست کردت یه غذا بود اما تو.... تو اصلا چیزی به اسم قلب و انسانیت نداری.... لیام این و بفهم آدم های تو عصبانیت کار های خوبی انجام نمیدن و بعدش باید معذرت بخوان

-خفه شو هری.... من برای اولین بار از لی لی سیلی خوردم از مادرم

-دقیقا لیام... مادرت... نه یه غریبه... همه از مادرشون کتک می خورن... و یه موضوع مهم اگه الان نری و این و به زین ندی من یه ذره حرف در مورد اتفاق های دیشب با لی لی دارم

-فاک یو هری استایلز

هری نیش خندی زد و سینی بزرگی که توی دستش بود و به لیام داد

لیام با اخم غلیظی وارد اتاق شد و زین سلام آرومی گفت
لیام حتی به زین نگاهم نکرد و سینی غذایی که تو دستش بود و روی تخت گذاشت و خیلی خشک و بی احساس شروع کرد به دستور دادن

-این و بخور... دست پخت هریه....امروز بعد از ظهر میریم بیرون تا برای مهمونی لباس بگیریم... نباید دیر کنی

لیام گفت و از اتاق بیرون رفت

زین سرش و پایین انداخت و به کف اتاق زل زد

مگه چی کار کرده بود که لایق این همه بد اخلاقیه

سراغ سینی غذا رفت و با یه یادداشت مواجه شد
عینک شکسته شدش و به چشم هاش زد و به سختی از بین ترک های بزرگ نوشته ها رو خوند

((متاسفم.... حرف های من عادلانه نبود😇😇😣L.T

تو بی مسئولیت نیستی زین تو فقط یه آدمی که حق آزادی داره... متاسفم به خاطر حرف هایی که حق گفتنشون و نداشتم و فقط از روی عصبانیت گفتمH.S))

زین لبخند زد و لب پایینش رو به دندون گرفت(واااای با تصور این صحنه قلبم وایمیسه😻😻😻😻)

به ظرف نگاه کرد

ترکیب عجیبی از پنیر و مرغ و سبزیجات بود

کنار لیوان انواع قرص هایی بود که هر روز باید می خورد... زین از این کار متنفر بود... تو این چند روزه بیشتر از هر وقتی توی زندگیش قرص و ویتامین خورده بود

Who are you?Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang