27

5.9K 793 223
                                    

بعد از کلی توصیه پزشکی زین گلاه بافتنی و بامزه بانی و سرش کرد و از بیمارستان بیرون اومدن... فصل پاییز بود ولی به طرز عجیبی هوا بهاری بود

زین دست بانی و گرفته بود و به حرف های شیرینش گوش میکرد... دختر کوچولو از داستان جدیدی که یکی از پرستار ها براش تعریف کرده بود و می گفت و زین با دقت خاصی بهش نگاه می کرد

چشم زین به اسکار افتاد

اون با اخم غلیظی که روی پیشونیش نقش بسته بود به نقطه ای اون طرف خیابون خیره شده بود

زین عینکش و روی صورتش جا به جا کرد و با انگشتش به سمت بالا هُلش داد

به اونجا نگاه کرد و حس بد و ترسناکی بدنش و گرفت

لیام پین با حرص و اخم بهشون نگاه میکرد و با قدم های محکم به طرفشون میومد

اسکار جلوی زین وایساد و به لیام اجازه ی بیشتر نزدیک شدن نداد

اسکار: سلام عموزاده

لیام: من متاسفم به خاطر اینکه مجبور شدی از همسرم مراقبت کنی... وقتشه برگرد خونه

زین: من نمیام

لیام: اوه لاو این انتخاب تو نیست... من و تو یه صحبت خیلی طولانی باهم داریم

اسکار: می دونی لیام... بر خلاف تو من به خانواده اهمیت میدم... من و زین و این خانوم کوچولو داریم میریم کمی بگردیم و وقت برای صحبت طولانی نداریم

لیام سرش و نزدیک گوش اسکار برد

-متاسفم اسکار... می دونم می خوای به حرف های لی لی گوش بدی ولی اون خانواده ی تو نیست .. فقط فامیلته

اسکار نیشخندی زد
-منظورم از خانواده چیز دیگه ای بود... میتونی با ما بیای... ولی من نمی ذارم زین و ببری

لیام شروع کرد به هیستیریک خندیدن

-شوخیت گرفته

بانی : آقا... شما هم میای؟؟؟

لیام: نه بچه جون... من اون مردی که کنارت وایساده رو الان با خودم میبرم

بانی: نمی ذارم زی و ببری..... عمو زی... میشه این آقا بیاد ولی تو رو نبره؟؟؟

زین نگاهی به چشم های نگران بانی انداخت

زین: این آقا الان میره بانی... بیا من و تو تنهایی از اینجا بریم

لیام: تو هیچ جا نمیری

اسکار: لیام... الان وقت مناسبی برای دعوا نیست .. یا با ما بیا یا از اینجا برو‌... وسط خیابون وایسادیم من و تو کل عمر وقت دعوا داریم

لیام: این در مورد تو نیست اسکار بکش کنار

زین: کافیه... لیام پین من با تو نمیام... من به خونه ی تو برنمی گردم ... اگه حرفی داری الان بیا و بگو یا برو

Who are you?Where stories live. Discover now