آنها در حال مبارزه بودند، درحالی که صدای خنده شان در فضا کاخ پیچیده بود، مادام فریاد میزد:
_شاهزاده... مراقب باشید!
ناگهان هری در یک حرکت نایل و به زمین انداخت و گفت :
_نگران نباش مادام ایشون امروز حواسش یه جا دیگه اس!
و در ادامه طوری که فقط نایل بشنوه گفت:
_راست نمیگم داداش؟
_نه، من چیزیم نیست.
_نکنه موضوع اون خدمتکار دیروزی اس؟
_نخیرم. بعدم اون خدمتکار نیست،دختر پزشک درباره/:
_باشه باشه حالا چرا عصبانی میشی؟ حالام دستتو بده، بلند شو پسر...
هری دست نایل و گرفت و اون و بلند کرد ولی نایل فریاد کشید و روی زمین افتاد و زانوی پاش رو گرفت! مادام با نگرانی گفت :
_دیدید شاهزاده؟ گفتم، گفتم با پسر عمویت شوخی نکنید!
_مگه پسر عموی من چشه؟
نایل درحالی که با صورتی جمع شده از درد بلند میشد گفت:
_من زانوی پای چپم مشکل داره
_به هر حال پاشو بریم شفاخانه
_نه نه داداش نیازی نیست،من حالم خوبه
_راستی تا جایی که میدونم امروز طبیب قصر نیست به احتمال زیاد دخترش به جاش هست. ولی خوب چه میشه کرد خداروشکر حالت خوبه دیگه(:
_الان که فکر میکنم پام دردش خیلی زیاده
هری لبخند شیطانی زد
_باشه. تو راست میگی، من که میدونم درد تو چیه!
_هریییییییی
_______________________________
لیام و جید به سمت رودخونه میرفتند...
_داداش بعد از اینکه از رودخونه آب برداشتیم،من میرم شهر!
_باشه، ولی مراقب باش میدونی که افراد آتیلا دنبال ما هستن.
جید با بی حوصلگی گفت:
_باااااااشه
ناگهان چند مرد سیاهپوش لیام و جید رو محاصره کردن! سردسته شان که نقاب مشکی زده بود از بین آنها بیرون اومد و نقابش و پایین داد... پسر آتیلا، زین بود
_آفرین! البته شماها اهمیتی ندارین ما دنبال اون دوستتون هستیم؛ چی بود اسمش؟
_شکارچی شهر، خنگول!
_درسته خانم کوچولو چرا برادرت حرف نمیزنه؟ زبونشون بریدن؟؟
_اولا من کوچیک نیستم، دوما من...
زین دوتا انگشتاش رو گذاشت روی لبای جید و گفت
_ششششش، بزار ببینم این آقا حرفی برای گفتن داره؟؟
لیام درحالی که بسیار خشمگین شده بود به سمت زین حمله ور شد داد زد
_اون دستای کثیفت به خواهرم نزن
_وااای ببینین آقا غیرتی هستند
تمام افراد زین خندیدند...
ناگهان شخصی فریاد زد
_بزار اونا برن!
همه به اطراف خود نگاه کردند اما شخصی نبود
زین با اعصبانیت گفت
_کی هستی؟ نکنه همون قهرمان ترسو مردم هستی؟ شِ ک ا ر چ ی شهر!!
پاسخی نشنید...
_اگه الان خودتو نشون ندی دوستات و تیکه تیکه میکنم
جید:جرأتشو نداری عوضی!
زین:مثلا تو میخوای چیکار کنی؟ میخوای با یه مرد مبارزه کنی؟
شکارچی شهر با یک نقاب قهوه ای که فقط چشمانش معلوم بود به سمت افراد زین هجوم برد! زین که شوکه شده بود گفت
_بیا یه معامله ای کنیم
شکارچی شهر دست از مبارزه برداشت
_در ازای چی؟
_جون دوستات
_خوب معامله ات چیه؟
زین با پوزخند جواب داد
_میدونستم هرکاری میکنی تا خونی ریخته نشه!
_خوب؟
_مبارزه دوتا دختر!
شکارچی شهر به اطرافش اشاره ای کرد و گفت
_آخه تو اینجا دختر مبارز میبینی؟
زین به جید اشاره کرد و گفت
_این خانم کوچولو در برابر خواهر من!!
لیام که میخواست خودشو از دست افراد زین جدا کنه فریاد زد
_نههه خواهر من مبارزه نمیکنه.
که یکی از افراد زین با مشت زد توی شکم لیام.
شکارچی شهر خواست چیزی بگه که جید گفت
_باشه قبول میکنم. مبارزه رو انجام میدم
زین دوباره پوزخند زد
_عالیه...
_جید نباید اینکار و بکنی
جید صورت لیام و گرفت و گفت
_همیشه که نباید همه کارهارو شما انجام بدید. منم باید خودمو ثابت کنم! باید ثابت کنم که خواهر تو هستم. قول میدم که ناامیدت نکنم
جید به سمت زین داشت میرفت که شکارچی شهر بازوشو گرفت و گفت
_میتونم به جات مبارزه کنم
_نه این مبارزه منه. دیگه وقتشه که بهت نشون بدم که زن ها هم میتونن مبارزه کنن.
_ولی..
_خودت که شنیدی! مبارزه دوتا دختر...
جید نزدیک زین شد
_من آمادم
_با کمال میل
زین خنده ی موذیانه ای کرد و کنار رفت...
______________________________________سلام دوستان
این اولین فن فیکی که مینویسم
بهم اعتماد کنین😂😉
اميدوارم دوست داشته باشینش💛💛
کامنت و ویت یادتون نره مرسی
لطفا به دوستانتون رمان و معرفی کنید❤
M♡ßĪИΛ
YOU ARE READING
City Hunter
Historical Fiction♚➹ حکومتی که سقوط میکند و گویی همه چی تمام شده است! اما این تازه شروع یک ماجرا است... و ققنوسی است در حال سوختن و دوباره متولد شدن...