33.من با هیچکسی نیستم

55 8 5
                                    

نایل تعظیم کرد و شاه آلبرت با لبخند دستشو روی شونه اش گذاشت و گفت

_موفق باشید. مراقب دخترم باش.

نایل سری تکون داد و با ناراحتی گفت

+حتمن سرورم.

آلبرت لبخندی زد و برگشت به ماریا که با اخم کنارش ایستاده بود و به اون دو تا نگاه می‌کرد زل زد.

_دخترم؟

ماریا با دلخوری نگاهی به پدرش کرد و با بی حس ترین حس ممکن گفت

+بله سرورم(روی کلمه سرورم تاکید بیشتری داشت)

آلبرت که کمی از کلمه «سرورم» دلخور شده بود آروم گفت

_تو پرنسس هستی و برای صلاح این کشور باید هرکاری و انجام بدی.

ماریا با سردترین حالت ممکن گفت

+نیازی نیست این جمله و دوباره بگید. الان دارم میرم انجامش بدم دیگه.

_من گفتم کریس برای محافظت و همراهی تو همراهت بیاد. به کسی بیشتر از برادرزاده ام اعتماد ندارم که تو و بهش بسپرم.

ماریا با شنیدن اسم پسر عموش لبخند کمرنگی روی لبش اومد، ولی قلبش از غم زیاد درد گرفت. خوب است که می آمد. حداقل آخرین لحظه ها را می‌توانست کنار عشق همیشگی و ابدی اش باشد و بعد باید با کسی ازدواج می‌کرد که هیچ علاقه ای به اون ندارد. با خودش گفت خوب است که مادرم دیگر زنده نیست و این روز هارا نمی‌بیند. چون الان داشت بزرگترین ترس مادرش اتفاق می‌افتاد. ازدواج سیاسی....
ماریا به سمت کالسکه رفت و به کریس که کنار کالسکه ایستاده بود نگاهی کرد. کریس لبخندی زد ولی چشمانش غم زیادی را نشان می‌داد. ماریا دستش و توی دست کریس گذاشت و کریس کمکش کرد که سوار بشود. کریس سرش و برد توی کالسکه و گفت

_اگر چیزی نیاز داشتید سریع به من بگو ماری.... پرنسس.

چشمای ماریا با شنیدن پرنسس خیس شد و آروم زمزمه کرد

+کریس...
کریس با صدای لرزونی زمزمه کرد

_ازت خواهش کردم...

ماریا سری تکون داد و به خودش لعنت فرستاد که چرا دیروز بهش قول داد که دیگر عشقشان را به اتمام برساند.کریس کنار رفت و به هریت کمک کرد تا بشیند و بعد در کالسکه و بست.
سوار اسبش شد و به نایل که کنارش ایستاده بود نگاهی کرد

_حرکت می‌کنیم.

نایل اسبش و به حرکت درآورد و کالسکه و پشت سرش دو هزار سرباز به حرکت درآمدند.

______________________________________

_برَد...

برد سر جاش خشکش زد و زارا با بغض گفت

_بالاخره..... شناختمت.

برَد چشماش و بست و توی دلش به خودش لعنت فرستاد. زارا با بغض ادامه داد

City Hunter Where stories live. Discover now