قبل از اینکه بِرَد بره توی پایگاه لیام دستشو گذاشت روی شونه اش
_حرفامو یادت نره. به صلاح خودت و پایگاهه. بهتره سوتی ندی جلوش.
بِرَد سرشو تکون داد و شاخه های بید و که به خاطر بارون خیس شده بودن و کنار زد و رفتن تو پایگاه. بچه ها زیر درخت نشسته بودن هیچ کسی حرف نمیزد. برَد با تعجب رفت سمتشون
+چیشده؟؟ (به اطرافش نگاه کرد) زارا کجاست؟؟
هری به بقیه نگاه کرد و وقتی دید کسی جواب نمیده خودش گفت
_خوب... راستش اون وقتی فهمید... اممم.. دوباره خونریزیش شروع شد و بیهوش...
+چیییییییییی
بِرَد سریع به سمت کلبه رفت که لیام شونه اش و گرفت
_برَددددددد. همین چند دقیقه پیش بهت گفتم حرفامو یادت نره
برَد کلافه سری تکون داد و دستشو از دست لیام جدا کرد.به هریت نگاه کرد
+حالش خوبه؟
_هرکسی جای اون بود شاید تا الان مرده بود. ولی اون دختر قوی و جنگنده اییه. حالش خوبه فقط باید استراحت کنه و (با اخم به هری نگاه کرد) بهش خبر بد داده نشه که مثل امروز شه.
هری که داشت با چوب هیزم های وسط سنگ ها و که درحال سوختن بود و جابه جا میکرد از حرکت ایستاد و با تعجب گفت
+حالا همه چی افتاد گردن من؟؟
______________________________________
الکس عصبی به نقشه روی میز نگاه کرد
_اون لعنتی ها کجان؟؟
آدام دستشو روی قسمت شمالی جنگل گذاشت
+سمت آبشار که نبودن. (و بعد دستشو گذاشت روی قسمت شرقی جنگل) سمت شرق هم نمیتونن باشن چون نزدیک شهر و قصره پس(دستشو برد سمت غرب و بعدش جنوب) باید قسمت غربی یا جنوبی جنگل باشن. که احتمال اینکه توی قسمت غربی باشن زیاده با توجه به اتفاق امروز صبح.
الکس جامشو تا ته سر کشید و به نقشه خیره شد
_یه چیزی این وسط اشتباهه. و من اون و بالاخره میفهمم چیه
______________________________________
... 2هفته بعد
زارا از جاش بلند شد و لباسهایی و که جید بهش داده بود و پوشید. یه شلوار چرم قهوه ای، یه پیرهن سفید که جلوش با بند بسته میشد و یه کت بلند چرم قهوه ای هم روش. درست عین لباس جید و بچه های دیگه پایگاه. موهاشو یه طرفش بافت و چکمه های بلندشو پاش کرد و به هریت نگاه کرد
_خوبه؟؟
+آره. شدی عین بچه های پایگاه. البته الان دیگه جزئی از خانواده اشون محسوب میشی.
YOU ARE READING
City Hunter
Historical Fiction♚➹ حکومتی که سقوط میکند و گویی همه چی تمام شده است! اما این تازه شروع یک ماجرا است... و ققنوسی است در حال سوختن و دوباره متولد شدن...