صدای چرخیده شدن قفل در اومد و زارا سریع به سمت در برگشت
پری سریع اومد تو و زارا و در آغوش کشید_واااای دختره خنگ دیشب اون چه غلطی بود کردی؟؟
+کار خاصی نکردم
_کار خاصی نکردی؟ توی قصر همه دارن تو رو خائن صدا میکنن
+نه که برام مهمه :/
_ول کن اینا رو بیا آماده شو
+چی؟ پس زین....
پری دستشو روی دهن زارا گذاشت و با سر به در اشاره کرد
_ عزیزم زینم میاد منتها بعد از حاضر شدنت که در مورد لباست نظر بده هوم؟
زارا که متوجه سربازهای دم در شده بود دست پری و گرفت و به سمت بالکن کشید و با آروم ترین صدای ممکن گفت
+پس زین چیییی؟
_نترس همه چی سر جاشه. فقط میخواستم جلوی اونا نقش بازی کنم:/جاسوسای الکس ان
+مردیکه پشکل. کی من و فراری میدین؟؟
+قبل مراسم
_اونوقت مراسم کی؟
+از غروب آفتاب
زارا سری تکون داد و پری یه دفعه ای گفت
+اصن بعدش چی میشه؟ تو و الا کجا میرین؟؟
_نمیدونم فقط باید از این جهنم هرچی زودتر فرار کنیم.
______________________________________
همه در حال تمرین بودن. هری روی کنده ای نشسته بود و به پسرها نگاه میکرد که چشمش به جید خورد. پوزخندی زد
_این دختره وسط زمین چیکار میکنه؟
صدای خنده ای اومد و هری برگشت و دید بِرَد پشتش ایستاده و میخنده
_الان به چی داری میخندی؟
درحالی که میخندید پیش هری نشست و روی شونه اش چند تا ضربه زد
+به نظرت چیکار میخواد کنه؟ خوب میخواد مبارزه کنه
_یه دختر؟ مبارزه؟ هه
+هریییییی،مبارزه اش عالیه
_کی؟
بِرَد اشاره ای به جید که داشت با پسرا حرف میزد کرد
+جید. تنها دختر پایگاه. از بچگی باهم دوست بودیم.
_واقعا؟
+اره من تقریبا دوماه از جید بزرگترم و سه ماه از تو کوچیکتر
هری باتعجب برگشت سمتش
_همسن من و توعههههه؟
+آره. من و لیام و جید موقعی که از دست سربازای پدرت فرار کردیم و اون موقع بود که اینجا و پیدا کردیم. اینجا و ساختیم و تبدیل به پایگاه کردیمش. پایگاهی برای بچه هایی مثل خودمون که فرار کرده بودن. بعدش برای دفاع از خودمون شروع کردیم به یاد گرفتن مبارزه. جید خیلی مشتاق بود یاد بگیره ولی لیام مخالفت میکرد. یه پسره توی پایگاهمون بود مبارزه اش عالی بود اون به ما ها یاد داد. یه شب من و جید داشتیم کشیک میدادیم که سربازای پدرت ما رو گیر انداختن و با دیدن من گفتن پسری توی سن و سال من نباید زنده باشه و میخواستن و من و بکشن ولی همون موقع جک رسید و مارو نجات داد
YOU ARE READING
City Hunter
Historical Fiction♚➹ حکومتی که سقوط میکند و گویی همه چی تمام شده است! اما این تازه شروع یک ماجرا است... و ققنوسی است در حال سوختن و دوباره متولد شدن...