36.شکوفه تو حالش چطوره؟

84 8 3
                                    


+من... من خودم دیدم که مُردی...

بلا زمزمه کرد

_استیفن؟

برَد آروم گفت

+بله

لحظه بعد بلا توی بغل برَد غش کرد و جان داد زد

_بلا

و بعد سریع بلا و از بغل برَد گرفت و بردش توی چادر. برَد سریع اومد بره که لویی دستشو گرفت و با تعجب گفت

+اینجا چه خبره؟

برَد با بغض گفت

_خواهرمه.

و بعد دستشو کشید بیرون و رفت توی چادر. بقیه با تعجب بهم نگاهی کردن و زارا با بهت گفت

+دفعه پیش هم شک کردم که بلا خواهر برد باشه ولی چون گفت اسم برادرش استیفنِ فکر کردم اشتباه میکنم

لويي برگشت سمت زارا و گفت

_اسم دوم برَد استیفنِ و چون خواهرش و خانواده اش با این اسم صداش میکردن بعد مرگ خانواده اش با شنیدن این اسم یاد اونا می‌افتاد و حالش بد میشد بخاطر همین از اونجا به بعد گفت برَد صداش کنیم.

زارا سری تکون داد و اومد بره سمت چادر که الا دستش و گرفت

+بهتره تنها بزاریم شون. چطوره منو تو بریم به اون دخترایی که زیر درخت نشستن تاج گل درست میکنن ملحق بشیم؟

زارا با شنیدن این حرف لبخندی زد و با الا رفت. لویی برگشت سمت هری و دید هری به زمین خیره اس و غم و میشد توی صورتش دید.

_بخاطر پدرت ناراحتی؟

هری سرش و آورد بالا و با غم به لویی نگاهی کرد که لویی ادامه داد

_بخاطر اشتباه دیگران تو نباید احساس ناراحتی کنی و خودت و مقصر بدونی. چون تو اون کار و نکردی.

+ولی همه اینا تقصیر پدرمه

_درسته تقصیر پدرته و تقصیر تو نیستش.

هری سری تکون داد و نشست و به درخت تکیه داد

+به نظرت بچه ها الان خوبن؟ چیزیشون نشده؟

لويي هم کنارش نشست و دستاش و گذاشت روی زانوش و آهی کشید

_نمیدونم. تا جاسوس های جان خبر بیارن باید صبر کنیم.

______________________________________

ماریا بی حوصله به بیرون نگاه می‌کرد که با صدای هریت برگشت سمتش که جلوش نشسته بود

_این موقع از فصل و دوست دارم. اول بهاره و شکوفه ها در اومده

بعد با لبخند به درخت هایی که دوطرف جاده بود و شکوفه های صورتی داده بود اشاره کرد. ماریا کمی پرده پنجره کالسکه و کنار داد و لبخندی روی لبش نشست

City Hunter Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ