+من... من خودم دیدم که مُردی...بلا زمزمه کرد
_استیفن؟
برَد آروم گفت
+بله
لحظه بعد بلا توی بغل برَد غش کرد و جان داد زد
_بلا
و بعد سریع بلا و از بغل برَد گرفت و بردش توی چادر. برَد سریع اومد بره که لویی دستشو گرفت و با تعجب گفت
+اینجا چه خبره؟
برَد با بغض گفت
_خواهرمه.
و بعد دستشو کشید بیرون و رفت توی چادر. بقیه با تعجب بهم نگاهی کردن و زارا با بهت گفت
+دفعه پیش هم شک کردم که بلا خواهر برد باشه ولی چون گفت اسم برادرش استیفنِ فکر کردم اشتباه میکنم
لويي برگشت سمت زارا و گفت
_اسم دوم برَد استیفنِ و چون خواهرش و خانواده اش با این اسم صداش میکردن بعد مرگ خانواده اش با شنیدن این اسم یاد اونا میافتاد و حالش بد میشد بخاطر همین از اونجا به بعد گفت برَد صداش کنیم.
زارا سری تکون داد و اومد بره سمت چادر که الا دستش و گرفت
+بهتره تنها بزاریم شون. چطوره منو تو بریم به اون دخترایی که زیر درخت نشستن تاج گل درست میکنن ملحق بشیم؟
زارا با شنیدن این حرف لبخندی زد و با الا رفت. لویی برگشت سمت هری و دید هری به زمین خیره اس و غم و میشد توی صورتش دید.
_بخاطر پدرت ناراحتی؟
هری سرش و آورد بالا و با غم به لویی نگاهی کرد که لویی ادامه داد
_بخاطر اشتباه دیگران تو نباید احساس ناراحتی کنی و خودت و مقصر بدونی. چون تو اون کار و نکردی.
+ولی همه اینا تقصیر پدرمه
_درسته تقصیر پدرته و تقصیر تو نیستش.
هری سری تکون داد و نشست و به درخت تکیه داد
+به نظرت بچه ها الان خوبن؟ چیزیشون نشده؟
لويي هم کنارش نشست و دستاش و گذاشت روی زانوش و آهی کشید
_نمیدونم. تا جاسوس های جان خبر بیارن باید صبر کنیم.
______________________________________
ماریا بی حوصله به بیرون نگاه میکرد که با صدای هریت برگشت سمتش که جلوش نشسته بود
_این موقع از فصل و دوست دارم. اول بهاره و شکوفه ها در اومده
بعد با لبخند به درخت هایی که دوطرف جاده بود و شکوفه های صورتی داده بود اشاره کرد. ماریا کمی پرده پنجره کالسکه و کنار داد و لبخندی روی لبش نشست
BẠN ĐANG ĐỌC
City Hunter
Tiểu thuyết Lịch sử♚➹ حکومتی که سقوط میکند و گویی همه چی تمام شده است! اما این تازه شروع یک ماجرا است... و ققنوسی است در حال سوختن و دوباره متولد شدن...