30. و مات...

53 10 26
                                    

جید و هری پشت کلبه درحال بوسیدن یکدیگر بودن.

_woooow. پسر آروووووم.

جید و هری با صدای لویی از جا پریدن و از هم فاصله گرفتن. جید چشم غره ای به لویی رفت و هری از بین دندوناش نفسی کشید و با عصبانیت بهش گفت

+تو همیشه باید تو این مواقع سر برسی؟ کار دیگه ای نداری؟

لويي دستاشو آورد بالا و شمشیر های توی دستش و نشون داد

_کار که دارم. اومدم اینا و بردارم تا با بچه ها تمرین کنیم. آخه یکی نیست بیاد بگه جا قطعه اومدید؟ پشت انبار سلاح ها و غذا ها؟؟

جید پوفی کشید و هری موهاش و داد عقب. لویی با نیشخند اضافه کرد

_حالا... میگم.... کار دیگه ای هم کردید؟ انتظار دایی شدن توی این موقعیت فاکی و داشته باشم؟

جید عصبی زیر لب گفت

+لوووووووییییییی

لويي خندید

_خوش باشید... من میرم تمرین.

لويي رفت و هری و جید بهم نگاه کردن و لبخندی زدند و نزدیک هم شدن که صدای شکستن چوب اومد برگشتن و با عصبانیت به لویی که هنوز نرفته بود نگاه کردن. لويي با لبخند دستی تکون داد گفت

_راحت باشید. خلوت عاشقانه خودتونه. به امید دایی شدن.

جید عصبی قدمی به سمت لویی برداشت

_اوووووو جید دیگه عصبانی شد. فعلا.

______________________________________

آنا لبخندی زد و گونه مامان و باباش و بوسید

_شب بخیر

+شب بخیر عزیزم

+خوابای خوبی ببینی دخترم.

آنا رفت بالا سمت اتاقش. شمع های اتاقش و خاموش کرد و تنها یک شمع کوچولو که کنار تختش بود و خاموش نکرد. روی تختش نشست و به گلدوزیش که دستمالی بود و قصد داشت اون و به قهرمانش هدیه بده مشغول شد. بعد از مدتی صدایی اومد و انا از جاش پرید

_اخخخخخ

به دستش که سوزن زده بود نگاهی کرد و اون و توی دهنش برد و از جاش بلند شد و به در بالکن کوچیک اتاقش زل زد. در بالکن و باز کرد. کسی توی بالکن نبود. به گلدون های بدون گلی که توی اون بالکن کوچولو به زور جا داده بود با لبخند نگاهی کرد. گلدون هایی که توی بهار و تابستون توش پر گل و گیاه میشد. اومد در بالکن و ببنده که صدایی شنید

_آنا؟

با تعجب به سمت نرده ها رفت و خودش و از نرده ها آویزون کرد و به لیام که بخاطر اینکه سرش و آورده بود بالا و بهش زل زده بود کلاه شنلش افتاده بود نگاه کرد. با صدای آروم و جیغ مانندی گفت

City Hunter Onde histórias criam vida. Descubra agora