جید و هری پشت کلبه درحال بوسیدن یکدیگر بودن.
_woooow. پسر آروووووم.
جید و هری با صدای لویی از جا پریدن و از هم فاصله گرفتن. جید چشم غره ای به لویی رفت و هری از بین دندوناش نفسی کشید و با عصبانیت بهش گفت
+تو همیشه باید تو این مواقع سر برسی؟ کار دیگه ای نداری؟
لويي دستاشو آورد بالا و شمشیر های توی دستش و نشون داد
_کار که دارم. اومدم اینا و بردارم تا با بچه ها تمرین کنیم. آخه یکی نیست بیاد بگه جا قطعه اومدید؟ پشت انبار سلاح ها و غذا ها؟؟
جید پوفی کشید و هری موهاش و داد عقب. لویی با نیشخند اضافه کرد
_حالا... میگم.... کار دیگه ای هم کردید؟ انتظار دایی شدن توی این موقعیت فاکی و داشته باشم؟
جید عصبی زیر لب گفت
+لوووووووییییییی
لويي خندید
_خوش باشید... من میرم تمرین.
لويي رفت و هری و جید بهم نگاه کردن و لبخندی زدند و نزدیک هم شدن که صدای شکستن چوب اومد برگشتن و با عصبانیت به لویی که هنوز نرفته بود نگاه کردن. لويي با لبخند دستی تکون داد گفت
_راحت باشید. خلوت عاشقانه خودتونه. به امید دایی شدن.
جید عصبی قدمی به سمت لویی برداشت
_اوووووو جید دیگه عصبانی شد. فعلا.
______________________________________
آنا لبخندی زد و گونه مامان و باباش و بوسید
_شب بخیر
+شب بخیر عزیزم
+خوابای خوبی ببینی دخترم.
آنا رفت بالا سمت اتاقش. شمع های اتاقش و خاموش کرد و تنها یک شمع کوچولو که کنار تختش بود و خاموش نکرد. روی تختش نشست و به گلدوزیش که دستمالی بود و قصد داشت اون و به قهرمانش هدیه بده مشغول شد. بعد از مدتی صدایی اومد و انا از جاش پرید
_اخخخخخ
به دستش که سوزن زده بود نگاهی کرد و اون و توی دهنش برد و از جاش بلند شد و به در بالکن کوچیک اتاقش زل زد. در بالکن و باز کرد. کسی توی بالکن نبود. به گلدون های بدون گلی که توی اون بالکن کوچولو به زور جا داده بود با لبخند نگاهی کرد. گلدون هایی که توی بهار و تابستون توش پر گل و گیاه میشد. اومد در بالکن و ببنده که صدایی شنید
_آنا؟
با تعجب به سمت نرده ها رفت و خودش و از نرده ها آویزون کرد و به لیام که بخاطر اینکه سرش و آورده بود بالا و بهش زل زده بود کلاه شنلش افتاده بود نگاه کرد. با صدای آروم و جیغ مانندی گفت
VOCÊ ESTÁ LENDO
City Hunter
Ficção Histórica♚➹ حکومتی که سقوط میکند و گویی همه چی تمام شده است! اما این تازه شروع یک ماجرا است... و ققنوسی است در حال سوختن و دوباره متولد شدن...