زارا با ناراحتی توی بالکن ایستاده بود و به سربازان شیفت شب که رژه میرفتن نگاه میکرد. ناگهان چیزی مورد توجهش قرار گرفت! سه نفر همزمان سه تا سرباز که دم دروازه ایستاده بودن و گردنشون و شکستن و جنازه اون هارو توی تاریکی سمت خودشون کشوندن
زارا با تعجب داشت به اونجا نگاه میکرد،ولی اتفاقی نیافتاد. ناگهان سه نفر با فرم سربازان سیاه پوش از همون تاریکی به سمت قصر حرکت کردند! زارا با تعجب گفت_اینا مگه نمردن؟
و بعد از مدتی با تعجب گفت
_چرا شیفت شونو ترک کردن دارن میان سمت قصر:/
زارا کمی توی فکر رفت و بعد از چند لحظه داد زد
_فاااااااک :/چرا زودتر نفهمیدم
به سمت بیرون دوید
______________________________________
_هریت؟+هوم؟
_تو از مرگ پدرت ناراحت نیستی؟ من حتی نمیتونم فکرشو کنم که پدرم بمیره
+اون تنها فرد زندگیم بود
الا با شنیدن صدای مغموم هریت گفت
_متاسفم. نمیخواستم ناراحتت کنم.
+اشکال نداره
_تا حالا عاشق شدی؟
هریت با تعجب گفت
+این از کجا اومد تو ذهنت؟
_خوب...
+نمیدونم
_چی
+در جواب سوالت بود
_هومممم، پس یکی هست؟
هریت ناخداگاه یاد چشمای آبی و موهای روشن نایل افتاد و لبخندی روی لبهای ترک خورده اش نشست
_اوو نیشتو ببند، کیه حالا این شازده؟
هریت وقتی شازده و شنید زد زیر خنده و آروم زیر لب گفت
+خبر نداری شازده هم هست
_چی؟
+وااای الا بس کن تو هم نصفه شبی گیر دادیا
_بااااشه... ولی نگفتی کیه...
+الااااااا
_باشه باشه
.
.
.
.
_ هریت... هریتتهریت با تعجب سرشو آورد بالا
+شا.. شا.. شاهزاده شما زنده این؟نایل؟نایل چی؟امم ببخشید یعنی شاهزاده نایل...
هری لبخند شیطونی زد طوری که چال لپ هاش معلوم شد
_نایل به کمکت نیاز داره. میایی؟
هریت با تعجب و ناراحتی به هری نگاه کرد
+چی....
با صدای پا هردو با ترس به سمت صدا برگشتن شکارچی شهر سریع به سمت اونها دوید و با کلید در زندان و باز کرد
KAMU SEDANG MEMBACA
City Hunter
Fiksi Sejarah♚➹ حکومتی که سقوط میکند و گویی همه چی تمام شده است! اما این تازه شروع یک ماجرا است... و ققنوسی است در حال سوختن و دوباره متولد شدن...