جید با عصبانیت گفت
_حالا که زندن. خودت با دستای خودت دشمن هاتو آوردی توی پایگاه خودت
بِرَد کمی توی فکر فرو رفت و لیام با ناراحتی گفت
_حالا چیکار کنیم؟
ناگهان بِرَد فریاد زد
_عالیههههه
+چی چی و عالیههههه؟
_ببین لیام، شاهزاده پیش ماست. اون مثل پدرش نیست و ما میتونیم اونو به سلطنت برسونیم
+ولی تو از کجا میدونی اون مثل پدرش نیست؟
_من از 15 سالگی زیر نظر داشتمش اصلا مثل پدرش نیست و حتی با کارای پدرش هم مخالف بوده. تازه موقع قتل پسرا توی کشور اون پسر خودشو که همسن من بود نکشت ولی یه بار به شاهزاده نایل میگفت که هرشب با ترس کشته شدن میخوابیده
______________________________________
_زارا، زارا بیدار شو...
+بزار بخوابم پری :/اون از اون یارو دیشبی اینم از تو!
_چی گفتی؟
+چی،چی گفتم
_یارو دیشبی؟؟
+هاااا؟امم... حالا برای چی منو بیدار کردی؟
_خوب میدونی چیه...
+چیه؟
_چیزا خوب...
+اااا جون به لبم کردی چیهههههه؟
_امروز عروسیته باید حاضر شی!!!
+چییییییییییییی؟
_آتیلا گفته حاضر شی وگرنه هردومون و میکشه
+نه نه نههههه
زارا با گریه رفت توی بقل پری
+حالا من چیکار کنم بدبخت بودم بدبخت تر شدم:(
_عزیزم ناراحت نباش
.
.
.
_نامزد خوشگلم راست میگه ناراحت نباشزارا و پری به سمت صدا برگشتن و زارا با جیغ گفت
+تو اینجا چیکار میکنی؟
زین با لبخندی گشاد در و بست و رو به زارا گفت
_از اونجایی که صحنه درام شد پریدی توی بغل پری
+مسخره بازی و تموم کن زین من دارم بدبخت میشم اونوقت تو الان این وسط دلقک شدی؟؟
_نوچ، نشد! مارو باش میخواستیم به خواهرمون کمک کنیم
زارا با ذوق زل زد به زین
+چی چی گفتیییی؟
زارا جیغ زنان پری و پرت کرد و زین و در آغوش کشید و زین لبخندی زد و گفت
_خوب به لطف من روز عروسی شد برای فردا البته من گفتم پس فردا ولی آتیلا قبول نکرد. فردا هم تورو فراری میدیم هم الا رو!!!
YOU ARE READING
City Hunter
Historical Fiction♚➹ حکومتی که سقوط میکند و گویی همه چی تمام شده است! اما این تازه شروع یک ماجرا است... و ققنوسی است در حال سوختن و دوباره متولد شدن...