17.شوخیت گرفته؟

66 10 4
                                    

لویی با مشت زد روی شونه هری

_تو معرکه ای پسرررر. اگه من بودم اصلن این فکر به ذهنم نمی‌رسید.

+معلومه که نمی‌رسید،چون تو خنگ و احمقی

جید بعد گفتن این حرف با لبخند به هری خیره شد. هری نیشخندی زد

_یعنی تو الان اعتراف کردی که من باهوشم؟ البته نیازی نبود بگی خودم میدونستم

جید لبخند رو لبش ماسید و اخم کرد

+من کی گفتم؟ چرا حرف تو دهنم میزاری؟؟ تو اصلنم باهوش نیستی.

_کام آاااننن جید. خودت همین چند لحظه پیش اعتراف کردی

+نه. توهم زدی! فکر کنم خون زیادی از دست دادی.

هری و جید با عصبانیت بهم خیره شده بودن که همزمان داد زدن

_لووو تو بگو

لویی که هنوز درد داشت و بزور سرپا ایستاده بود به اون دوتا نگاه کرد

+من؟ خوب راستش حق با هر....

لویی با دیدن صورت عصبانی جید حرفش و یادش رفت

+اصلن به من چه؟چرا من و توی دعواهاتون دخالت میدین؟

_لویییییییییی

+امممم... ادوارد؟ سم؟ میگم امروز نوبت ما نبود بریم گشت زنی؟

_فکر نکنم...

+فکر نکنننننن. مطمئن باش

لویی یقه لباس اون دوتا و گرفت و لنگ لنگان اونارو دنبال خودش کشید.
______________________________________

لیام کلاه شنلشو جلو تر کشید و به بِرَد نگاه کرد

_هنوز ناراحتی؟ نمیخوای بگی چی از زارا دیدی؟

بِِرَد اخمی کرد و جلوی میوه فروشی وایساد و شروع کرد به دید زدن سیب ها

+حق با تو بود. میدونی... خوب... اون همین که چشماشو باز کرد و فهمید کجاست، میخواست من و ببینه و بفهمه من کیم!

_شتتتتت. میدونستم.

_اوی جَوون اگه نمیخوای بخری بهتره اون سیب و بزاری سرجاش. البته اگه پولشو داشته باشی.

مرد خپل بعد گفتن این حرف پوزخندی زد و با پارچه به برق انداختن میوه هاش ادامه داد. بِرَد سیب و گذاشت سرجاش و برگشت سمت لیام

_بهتره برگردیم لیام.

+باشه.

باهم به سمت جنگل داشتن میرفتن که باشنیدن صدای چند تا سرباز سرعتشون کم کردن

_بیچاره خیلی دوسش داشت

_آره. بعد از مادرش و زارا اون تنها کسی بود که باهاش خوب بود.

City Hunter Donde viven las historias. Descúbrelo ahora