لویی با مشت زد روی شونه هری
_تو معرکه ای پسرررر. اگه من بودم اصلن این فکر به ذهنم نمیرسید.
+معلومه که نمیرسید،چون تو خنگ و احمقی
جید بعد گفتن این حرف با لبخند به هری خیره شد. هری نیشخندی زد
_یعنی تو الان اعتراف کردی که من باهوشم؟ البته نیازی نبود بگی خودم میدونستم
جید لبخند رو لبش ماسید و اخم کرد
+من کی گفتم؟ چرا حرف تو دهنم میزاری؟؟ تو اصلنم باهوش نیستی.
_کام آاااننن جید. خودت همین چند لحظه پیش اعتراف کردی
+نه. توهم زدی! فکر کنم خون زیادی از دست دادی.
هری و جید با عصبانیت بهم خیره شده بودن که همزمان داد زدن
_لووو تو بگو
لویی که هنوز درد داشت و بزور سرپا ایستاده بود به اون دوتا نگاه کرد
+من؟ خوب راستش حق با هر....
لویی با دیدن صورت عصبانی جید حرفش و یادش رفت
+اصلن به من چه؟چرا من و توی دعواهاتون دخالت میدین؟
_لویییییییییی
+امممم... ادوارد؟ سم؟ میگم امروز نوبت ما نبود بریم گشت زنی؟
_فکر نکنم...
+فکر نکنننننن. مطمئن باش
لویی یقه لباس اون دوتا و گرفت و لنگ لنگان اونارو دنبال خودش کشید.
______________________________________لیام کلاه شنلشو جلو تر کشید و به بِرَد نگاه کرد
_هنوز ناراحتی؟ نمیخوای بگی چی از زارا دیدی؟
بِِرَد اخمی کرد و جلوی میوه فروشی وایساد و شروع کرد به دید زدن سیب ها
+حق با تو بود. میدونی... خوب... اون همین که چشماشو باز کرد و فهمید کجاست، میخواست من و ببینه و بفهمه من کیم!
_شتتتتت. میدونستم.
_اوی جَوون اگه نمیخوای بخری بهتره اون سیب و بزاری سرجاش. البته اگه پولشو داشته باشی.
مرد خپل بعد گفتن این حرف پوزخندی زد و با پارچه به برق انداختن میوه هاش ادامه داد. بِرَد سیب و گذاشت سرجاش و برگشت سمت لیام
_بهتره برگردیم لیام.
+باشه.
باهم به سمت جنگل داشتن میرفتن که باشنیدن صدای چند تا سرباز سرعتشون کم کردن
_بیچاره خیلی دوسش داشت
_آره. بعد از مادرش و زارا اون تنها کسی بود که باهاش خوب بود.
ESTÁS LEYENDO
City Hunter
Ficción histórica♚➹ حکومتی که سقوط میکند و گویی همه چی تمام شده است! اما این تازه شروع یک ماجرا است... و ققنوسی است در حال سوختن و دوباره متولد شدن...