زین خنده موزیانه ای کرد و کنار رفت...
دختری با موهایی که دم اسبی بسته بود و نقاب مشکی به صورتش زده بود و برعکس زین که چشماش مشکی بود، چشمهای قهوه ای داشت جلو اومد
لیام :این واقعا خواهر این مردیکه اس؟
شکارچی شهر:زارا که میگن اینه؟ این که خیلی ریزه!
لیام:ولی با اینکه فقط چشماش معلومه به نظر جذاب میاد! نه؟
ناگهان جید فریاد زنان به سمت زارا حمله ور شد. مبارزه ای نفس گیر بود! لیام و زین با دهن باز آن دو را تماشا میکردند. ولی هیچکدوم قصد شکست خوردن نداشتن! جید با شمشیر داشت به صورت زارا میزد که زارا خودشو عقب کشید، ولی بند نقابش پاره شد و افتاد.
زارا شکارچی شهر با یکدیگر چشم تو چشم شدند...
ولی زارا سریع نگاهشو دزدید و از آنجا دور شد و زین زیر لب فوشی داد و با افرادش از اونجا دور شدن!!!
جید نفس زنان روبه شکارچی شهر گفت
_دیدی بِرَد؟ من شکستش دادم
_نه تو شکستش ندادی!
_چی؟ ولی اون یه ترسوئه! اون... اون فرار کرد
_آره فرار کرد، ولی مجبور بود!
جید با عصبانیت گفت
_میشه واضح تر حرف بزنی؟؟
لیام درحالی که قیافش از درد درهم بود بلند شد و گفت
_خاندان آتیلا یه رسمی دارن، اونم اینه که دختر رئیس قبیله نباید کسی چهره اشو ببینه! در غیر این صورت مجازاتش مرگه یا...
جید با کنجکاوی بازوی لیام و گرفت و گفت
_یا؟؟
_پدرش هرکاری میگه باید انجام بده!
_با اینکه ازش متنفرم، ولی دلم براش سوخت
_هومممم، خیلی خاندان چرتی داره دخترهٔ بیچارهبِرَد هیچ حرفی نمیزد و توی فکر بود
_میگم زودتر از اینجا دور شیم، ممکنه افراد آتیلا برگردن
_آره بِرَد! میگم من و جِید به مخفیگاه برمیگردیم تو هم برو شهر سرک بکش ببین خبری هست یا نه.
_باشه شماها برید...
______________________________________
نایل درحالی که روی تخت نشسته بود به هریت خیره شده بود! هریت درحال درست کردن مَرهَم بود
_پاتون خیلی درد میکنه عالیجناب؟
_...
_عالیجناب؟
_ها؟ بله؟ چیزی گفتید؟
هریت لبخندی زد
_میگم پاتون خیلی درد میکنه؟
نايل زیر لب گفت:میکرد، ولی مگه میشه آدم تورو ببینه و دردش دوا نشه؟
_چیزی گفتید عالیجناب؟
_نه نه
_من که دیروز که از پله ها افتاده بودید بهتون گفتم که بیشتر مواظب باشید! پدرمم که همیشه به شما هزار بار گوشزد کرده
باز دوباره نايل زیر لب گفت:اگه دیروز نمیافتادم که تورو برای اولین بار نمیدیدم!!
هری اومد توی طبیب خانه
_چیشد؟ حالش خوبه؟
_بله دارم براشون مرهم میزارم
______________________________________
پادشاه و تمامی وزیران در مجلس سِنا حاضر شده بودند
وزیر اعظم:سرورم،افراد آتیلا بیشتر روستا ها و شهر ها رو گرفته اند و با بی رحمی زیاد تا نوزاد چند روزه شان را به قتل رسانده اند!
_نههه، آتیلا دیگه داره زیاده روی میکنه!
_سرورم...
هنری با عصبانیت ضربه ای به میز زد
_من سر اون آتیلای پس فطرت رو میخوام
_اطاعت امر سرورم
.
.
.
_سرورم؟شاهزاده هری اجازه ورود به مجلس را میخواهند
پادشاه هنری با دست اشاره ای کرد و هری وارد شد
_دیگر شماها بروید و کارهایتان را به درستی انجام بدهید
تمامی وزیران از سالن خارج شدند
_پسرم... حال برادر زاده مان چطور است؟
_خوبه! پدر؟
_بله
_اجازه بدهید من به موضوع آتیلا و اون فرد مرموز یعنی شکارچی شهر رسیدگی کنم.
_خیر
_اما پدر...
هنری دستشو به نشونه سکوت بالا آورد
_گفتم نه!
______________________________________افراد آتیلا با بیرحمی زیاد زن و مرد و بچه هارو به باد کتک گرفته بودند
_ای حرومزاده، شکارچی شهر کیه؟؟
مرد جوان گفت
_تو حتی نمیتونی بفهمی کی میاد و کی میره، اونوقت اسمش و میخوای؟؟
سرباز اومد حرفی بزنه که ناگهان...زارا در میان خانه های سوخته و نیمه سوخته قدم میزد، پرده ای از اشک در چشمان قهوه ایش نمایان شد، ولی مانع ریختن آنها شد
او پدر خودش رو دید که به سمت مرد جوانی که درمورد شکارچی شهر بازخواستش میکردند حمله کرد و با تبر سر او را شکاف داد! به سمت پدرش دوید زیرا که آتیلا سراغ پسر بچه اون مرد رفت
_نههههعه،پدر اینکار و نکن این بچه چه گناهی کرده؟ هنوز از مرگ و زندگی چیزی نمیدونهآتیلا زارا رو به سمت دیگری پرت کرد و با تبر به آن پسر بچه زد و رفت!!
زارا خون پسر بچه رو از روی صورتش پاک کرد و فریاد زد
_تو دیگه پدر من نیستی؛ ازت متنفرم، متنفر! میفهمی؟؟
آتیلا لحظهای درنگ کرد و راه رفته رو برگشت و به سمت زارا حرکت کرد...
______________________________________فقط نایل و هریت😂
نظرتون درمورد آتیلا چیه!؟
ویت و کامنت فراموش نشه!❤
لطفا نظراتتون و بگید🙏
مرسی❤
M♡ßĪИΛ
YOU ARE READING
City Hunter
Historical Fiction♚➹ حکومتی که سقوط میکند و گویی همه چی تمام شده است! اما این تازه شروع یک ماجرا است... و ققنوسی است در حال سوختن و دوباره متولد شدن...