زارا کنار آتیش نشسته بود و به بچه هایی که بازی میکردن نگاه میکرد. برگشت سمت هریت که از توی ظرف روی آتیش داشت سوپی میریخت توی کاسه
_تا به حال این پایگاه رو ندیده بودم!
هریت ظرف و داد دست زارا و ظرف دیگه ای برداشت و در حالی که برای خودش سوپ میریخت لبخندی زد
+منم. آدمای خوبی هستن.
زارا سری تکون داد و کمی از سوپ و خورد. ظرف و کنارش گذاشت
+چرا نمیخوری؟
_میل ندارم!
+زاراااا:/تو داشتی دیروز میمردی.اگه بلا نرسیده ....
_باشه باشه میخورم.
هریت ظرف خودش گرفت دستش و کنار زارا نشست. در حالی که سوپ میخوردن به مردم پایگاه نگاه کردن.
_هميشه دوست داشتم اینجوری زندگی کنم. شاد باشم و با هم سن و سالای خودم بازی کنم.عروسک داشته باشم. ولی خوب عروسک من شد شمشیر و کمان و همبازی های منم شدن مردای بزرگتر از خودم و بازیم شد مبارزه کردن و تیراندازی . هرشب هم از ترس اینکه یه موقع بابام مست نکنه و مامانم و نزنه زود میرفتم توی چادر و میخوابیدم.
+امممم. زین چی؟پری؟
_اونا همیشه باهم بودن. اصن من و توی جمعشون راه نمیدادن.
هریت با ناراحتی بهش نگاه کرد
+مادرت چی؟
زارا زل زد به زمین و با حالت عجیبی زمزمه کرد
_زیاد زنده نموند که کامل بفهمم مادر یعنی چی...
______________________________________
... 11 سال قبل
زارا با صدای داد و بیداد از خواب پرید و به زین که جلوی چادر نشسته بود و یواشکی به بیرون نگاه میکرد زل زد. خواب آلود زمزمه کرد
_زی؟چیشده؟
زین با چشمای ترسیده برگشت سمت زارا و آروم گفت
+تو چرا بیدار شدی؟؟ بخواب، چیزی نیست.
با خودش فکر کرد چرا زین از اینکه اون و زی صدا زده مثل همیشه دعواش نکرد. دوباره صدای جیغی اومد که زارا با ترس زمزمه کرد
_صدای مامان نیست؟
زین برگشت و بهش نگاه کرد و دوباره به بیرون نگاهی کرد. با صدای خیلی آرومی گفت
+زاراااا. بخواب
زارا که فهمید چیزی شده کنجکاو پوستی که روش بود و کنار زد و برای لحظه ای از سرمای زیاد لرزید و بعد رفت آروم کنار زین نشست و به بیرون یواشکی نگاهی کرد. آتیلا با عصبانیت سیلی محکمی به صورت مادرش زویی زد و مادرش پرت شد روی زمین. با گریه گفت
YOU ARE READING
City Hunter
Historical Fiction♚➹ حکومتی که سقوط میکند و گویی همه چی تمام شده است! اما این تازه شروع یک ماجرا است... و ققنوسی است در حال سوختن و دوباره متولد شدن...