23.شاید قصرن!

72 11 2
                                    

زارا کنار آتیش نشسته بود و به بچه هایی که بازی میکردن نگاه می‌کرد. برگشت سمت هریت که از توی ظرف روی آتیش داشت سوپی می‌ریخت توی کاسه

_تا به حال این پایگاه رو ندیده بودم!

هریت ظرف و داد دست زارا و ظرف دیگه ای برداشت و در حالی که برای خودش سوپ می‌ریخت لبخندی زد

+منم. آدمای خوبی هستن.

زارا سری تکون داد و کمی از سوپ و خورد. ظرف و کنارش گذاشت

+چرا نمیخوری؟

_میل ندارم!

+زاراااا:/تو داشتی دیروز میمردی.اگه بلا نرسیده ....

_باشه باشه میخورم.

هریت ظرف خودش گرفت دستش و کنار زارا نشست. در حالی که سوپ میخوردن به مردم پایگاه نگاه کردن.

_هميشه دوست داشتم اینجوری زندگی کنم. شاد باشم و با هم سن و سالای خودم بازی کنم.عروسک داشته باشم. ولی خوب عروسک من شد شمشیر و کمان و همبازی های منم شدن مردای بزرگتر از خودم و بازیم شد مبارزه کردن و تیراندازی . هرشب هم از ترس اینکه یه موقع بابام مست نکنه و مامانم و نزنه زود میرفتم توی چادر و میخوابیدم.

+امممم. زین چی؟پری؟

_اونا همیشه باهم بودن. اصن من و توی جمعشون راه نمیدادن.

هریت با ناراحتی بهش نگاه کرد

+مادرت چی؟

زارا زل زد به زمین و با حالت عجیبی زمزمه کرد

_زیاد زنده نموند که کامل بفهمم مادر یعنی چی...

______________________________________

... 11 سال قبل

زارا با صدای داد و بیداد از خواب پرید و به زین که جلوی چادر نشسته بود و یواشکی به بیرون نگاه می‌کرد زل زد. خواب آلود زمزمه کرد

_زی؟چیشده؟

زین با چشمای ترسیده برگشت سمت زارا و آروم گفت

+تو چرا بیدار شدی؟؟ بخواب، چیزی نیست.

با خودش فکر کرد چرا زین از اینکه اون و زی صدا زده مثل همیشه دعواش نکرد. دوباره صدای جیغی اومد که زارا با ترس زمزمه کرد

_صدای مامان نیست؟

زین برگشت و بهش نگاه کرد و دوباره به بیرون نگاهی کرد. با صدای خیلی آرومی گفت

+زاراااا. بخواب

زارا که فهمید چیزی شده کنجکاو پوستی که روش بود و کنار زد و برای لحظه ای از سرمای زیاد لرزید و بعد رفت آروم کنار زین نشست و به بیرون یواشکی نگاهی کرد. آتیلا با عصبانیت سیلی محکمی به صورت مادرش زویی زد و مادرش پرت شد روی زمین. با گریه گفت

City Hunter Where stories live. Discover now