_بِرَد؟ تو هنوز اینجایی؟ از دیشب تا الان نخوابیدی؟؟
بِرَد به سمت هریت که وارد کلبه شده بود برگشت
+واقعا؟ صبح شده؟؟
_ آره. بچه ها دارن صبحانه میخورن.... یعنی تو متوجه نشدی صبح شده؟؟
بِرَد سرشو به نشونه نه تکونی داد و به زارا نگاه کرد.
+چرا بیدار نمیشه؟
_خون خیلی زیادی از دست داده. نیاز داره تا استراحت کنه. اگه دیشب به موقع بچه ها اون گیاهی و که گفته بودم و نیاورده بودن ممکن بود بمیره.
+اوهوم...
_ نمیایی ؟
+چرا.
بلند شد و پشت سر هریت رفت کنار بچه ها زیر درخت نشست.لیام اخمی کرد
_خوب شد اومدی. باید در مورد موضوع مهمی صحبت کنیم.
+خوب؟
_من به این دختره اعتمادی ندارم
بِرَد و هریت و الا داد زدن
+چییییییییی؟
_از کجا معلوم از طرف آتیلا اومده باشه؟؟ هوم؟
+معلوم هست چی میگی لیام؟؟ خودت دیشب دیدی دختره داشت میمیرد
_به هر حال.نباید بزاریم بفهمه تو شکارچی شهری.
بِرَد اخمی کرد و از جاش بلند شد
+گااااد. لیاممممم؟ جید تو یه چیزی بهش بگو.
جید دستاشو برد بالای سرش
_حق با لیامه.
+چییی؟ شوخیتون گرفته نه؟؟ آخه چجوری نفهمه شکارچی شهر کیه وقتی توی پایگاهه؟
_من و لیام همه چی و اوکی کردیم با بچه ها
+شما ها که همه چی و بریدین و دوختین. دیگه چرا دارین بهم میگین؟
لیام از جاش بلند شد
_موضوع همینجاست پسر. خوده تو باید طوری رفتار کنی که نفهمه شکارچی شهری.
+آخه چجوری؟؟ متوجه هستی چی میگی؟؟
_کاملا متوجه ام. جلوی دختره خبری از مبارزه نیست!
+چی؟؟
جید با لبخند بلند شد و لپ بِرَد و کشید
_بزار جمله لیام و برات معنی کنم. تو باید جلوی اون نقش یه پسر دست و پا چلفتی و بی عرضه و در بیاری. مبارزه ای هم بلد نیستی. زارا و هم تا حالا ندیدی. اوکی؟؟
+ولی...
_وااای بسه دیگه. لیام بیا بریم با بچه ها تمرین کنیم
+کجا میرید؟ منم باید بیام تمرین!
لیام دستشو انداخت دور گردن جید
YOU ARE READING
City Hunter
Historical Fiction♚➹ حکومتی که سقوط میکند و گویی همه چی تمام شده است! اما این تازه شروع یک ماجرا است... و ققنوسی است در حال سوختن و دوباره متولد شدن...