هری که بزور راه میرفت سریع از چادر اومد بیرون و الا و لویی پشت سرش اومدن و لویی دستش و گرفت داد زد
_کجا میری هری؟تو تازه بهوش اومدی
هری برگشت با عصبانیت گفت
+جید و لیام دست اونان
_خب تو هنوز حالت خوب نشده احمقققق
هری با عصبانیت داد زد
+اگه بلایی سرشون بیاد چی؟ تو نگرانشون نیستی ولی من نگرانشونم. پس جلوی منو نگیییر.
لويي با عصبانیت داد زد
_من نگرانشون نیستم؟ قبل اینکه تو پات و توی پایگاه بزاری من باهاشون بزرگ شدم میفهمییییی؟ اونا خانواده منن.
هری دندون قروچه ای کرد و الا با ناراحتی گفت
_الان شماها دعوا کنین چیزی درست میشه؟
لويي دست هری و ول کرد و عصبی ازشون دور شد. هری دستی توی موهاش کشید و الا با ناراحتی گفت
_کاری نکن که بیشتر از این تو دردسر بیافتیم.
بعد این حرف سریع دنبال لویی رفت. هری سریع یه شمشیر از روی میزی که کنار چادر بود برداشت و اومد بره که دستی روی شونه اش قرار گرفت.
_دیشب حالت بد بود باهم آشنا نشدیم.
هری برگشت سمتش و بهش نگاهی کرد. جان لبخندی زد و دستش و آورد جلو
_جان.
هری هم کلافه دستشو آورد جلو و گفت
+هری.
_منم بلا هستم.
هری برگشت و به زن زیبایی که کنارش ایستاده بود نگاهی کرد. بلا لبخندی زد و دستشو گذاشت روی شونه هری
_حالت خوبه؟
هری سری تکون داد
+بله. فکر کنم شما دیشب بودید که باهاتون صحبت کردم درسته؟
_بله درسته. ولی انقد حالت بد بود که بعدش بیهوش شدی. فکر نمیکردم دیشب و یادت بمونه.
هری بزور لبخندی زد و اومد بره که با حرف بعدی بلا سر جاش خشکش زد
_این درست نیست که یه شاهزاده اینقدر بی فکر یه کاری و انجام بده. من فکر میکردم تو از پدرت دانا تر باشی.
هری با تعجب برگشت سمت بلا
+تو از کجا میدونی که من شاهزاده ام؟
جان خندید و اومد سمتش و شمشیر و از هری گرفت و انداخت رو میز
_هی پسر بیا یه چیزی بخور جون بگیری.
هری کلافه نگاهی به جان و بلا کرد. خیلی مرموز بودن و این عصبش میکرد. هری مردد برگشت و نگاهی به شمشیر کرد که جان دستشو گذاشت پشت هری و اونو به سمت جلو هل داد
YOU ARE READING
City Hunter
Historical Fiction♚➹ حکومتی که سقوط میکند و گویی همه چی تمام شده است! اما این تازه شروع یک ماجرا است... و ققنوسی است در حال سوختن و دوباره متولد شدن...