35.چرا دروغ گفتی؟

55 10 10
                                    

هری که بزور راه می‌رفت سریع از چادر اومد بیرون و الا و لویی پشت سرش اومدن و لویی دستش و گرفت داد زد

_کجا میری هری؟تو تازه بهوش اومدی

هری برگشت با عصبانیت گفت

+جید و لیام دست اونان

_خب تو هنوز حالت خوب نشده احمقققق

هری با عصبانیت داد زد

+اگه بلایی سرشون بیاد چی؟ تو نگرانشون نیستی ولی من نگرانشونم. پس جلوی منو نگیییر.

لويي با عصبانیت داد زد

_من نگرانشون نیستم؟ قبل اینکه تو پات و توی پایگاه بزاری من باهاشون بزرگ شدم میفهمییییی؟ اونا خانواده منن.

هری دندون قروچه ای کرد و الا با ناراحتی گفت

_الان شماها دعوا کنین چیزی درست میشه؟

لويي دست هری و ول کرد و عصبی ازشون دور شد. هری دستی توی موهاش کشید و الا با ناراحتی گفت

_کاری نکن که بیشتر از این تو دردسر بیافتیم.

بعد این حرف سریع دنبال لویی رفت. هری سریع یه شمشیر از روی میزی که کنار چادر بود برداشت و اومد بره که دستی روی شونه اش قرار گرفت.

_دیشب حالت بد بود باهم آشنا نشدیم.

هری برگشت سمتش و بهش نگاهی کرد. جان لبخندی زد و دستش و آورد جلو

_جان.

هری هم کلافه دستشو آورد جلو و گفت

+هری.

_منم بلا هستم.

هری برگشت و به زن زیبایی که کنارش ایستاده بود نگاهی کرد. بلا لبخندی زد و دستشو گذاشت روی شونه هری

_حالت خوبه؟

هری سری تکون داد

+بله. فکر کنم شما دیشب بودید که باهاتون صحبت کردم درسته؟

_بله درسته. ولی انقد حالت بد بود که بعدش بیهوش شدی. فکر نمیکردم دیشب و یادت بمونه.

هری بزور لبخندی زد و اومد بره که با حرف بعدی بلا سر جاش خشکش زد

_این درست نیست که یه شاهزاده اینقدر بی فکر یه کاری و انجام بده. من فکر میکردم تو از پدرت دانا تر باشی.

هری با تعجب برگشت سمت بلا

+تو از کجا میدونی که من شاهزاده ام؟

جان خندید و اومد سمتش و شمشیر و از هری گرفت و انداخت رو میز

_هی پسر بیا یه چیزی بخور جون بگیری.

هری کلافه نگاهی به جان و بلا کرد. خیلی مرموز بودن و این عصبش می‌کرد. هری مردد برگشت و نگاهی به شمشیر کرد که جان دستشو گذاشت پشت هری و اونو به سمت جلو هل داد

City Hunter Where stories live. Discover now