لیام با ناراحتی به بِرَد نگاه کرد
_بِرَد بسه.
+نههههه، نهههه، بس نیست.
_ولی فایده ای....
+میتونی اون دهنتو ببندی و گورت و گم کنی چون بودنت اینجا هیچ فایده ای نداره
جید آروم به لیام گفت:بهتره تنهاش بزاریم
لیام سری تکون داد و به بقیه بچه ها اشاره کرد. هری ضربهای به شونه بِرَد زد و با لیام و جید رفت.
بِرَد کلافه سرشو گرفت و به سنگ بزرگی که کنار رودخونه بود تکیه داد و نشست. پاهاشو دراز کرد و با ناامیدی به انتهای رودخونه نگاه کرد_کجایی دختر؟ کجایی؟
دستشو گذاشت زمین تا بلند شه که با حس کردن مایع لزجی زیر دستش سریع دستش و برداشت. به دستش نگاه کرد و توی نور کم شب متوجه سرخی دستش شد.
______________________________________بعد تموم شدن حرفای الکس آتیلا لبخند پیروزمندانه ای زد
_پسر خودمه(بعد اخمی کرد) ولی زین الان کجاست؟؟
الکس پوزخندی زد
+از موقعی که خائن و توی جنگل کشتید غیبش زده
_زین و پیدا کنید و بگید بیاد پیش مننننن
_نیازی نیست من اینجام.
الکس با نفرت به زین نگاه کرد و زین با نیشخند زل زد تو چشمای الکس
_متاسفم بابت فوت همسرت. اخخخخ ببخشید فکر کنم اصلا زنت نشد. درست میگم؟
الکس از عصبانیت دستاشو مشت کرد
+منم بابت فوت نامزدت متاسفم. یه خائن حروم زاده....
با مشتی که زین به الکس زد الکس ادامه حرفشو خورد
_حروم زاده تویی و اون باباااات
الکس اومد جوابشو بده که هردو با فریاد آتیلا ساکت شدن
_کاااافیه.
الکس خون گوشه لبشو پاک کرد و آروم طوری که زین بشنوه گفت
+تقاص این کارت و پس میدی
بعد سالن و ترک کرد
______________________________________هریت و نایل کنار آتیش نشسته بودن و هریت داشت زانوی نایل و چک میکرد.
نایل با لبخند به هریت که شعله های آتیش صورتش و زیبا تر نشون میداد خیره شده بود که هریت سرشو آورد بالا به نایل نگاه کرد. صورت هاشون نزدیک هم شد و هردو چشماشون و بستن._محض رضای خداااا. اون بیرون یه گروه دارن دنبال یکی میگردن اونوقت شماها اینجا نشستین لاو میترکونین؟
نایل با دندونای بهم چسبیده سرشو آورد عقب و گفت:لویییییییییییی
هریت که از خجالت داشت آب میشد سریع بلند شد و به سمت کلبه رفت
YOU ARE READING
City Hunter
Historical Fiction♚➹ حکومتی که سقوط میکند و گویی همه چی تمام شده است! اما این تازه شروع یک ماجرا است... و ققنوسی است در حال سوختن و دوباره متولد شدن...