آنا موهاش و بعد از شونه کردن پشت سرش شل بست و به خودش برای آخرین بار توی آیینه کوچیکی که به دیوار اتاقش وصل بود نگاه کرد و اومد بره بیرون که چشمش به دستمالی خورد که گلدوزی کرده بود و روی میز کنار تختش بود. سمتش رفت و اونو برداشت و به طرحی که روش زده بود نگاهی کرد. دستی روی طرحش کشید و دلخور زمزمه کرد
_پس کجایی؟
مدت زمان زیادی بود که دیگه لیام از توی بالکن اتاقش به دیدنش نمی اومد و دلش برای اون بوسه های یواشکی که هرشب باهم داشتن تنگ شده بود. حس بدی داشت. از موقعی که شنیده بود پایگاه شکارچی شهر پیدا شده و نابودش کردن و افرادی و دستگیر کردن نگران لیام شده بود. تنها امیدش به این بود که لیام جز اون افرادی باشه که فرار کردن و طبق گفته بقیه تعدادشون هم زیاد بوده. امروز قرار بود شکارچی شهر و توی میدون اعدام کنن. البته قرار بود هفته پیش اعدام بشه ولی بخاطر مسمومیت زین عقب افتاد. آخر آتیلا نباید صحنه اعدام و از دست میداد و اون روز درگیر این شد که چه کسی قصد مسمومیت پسرش را داشته؟
همچنین اون خیالش از این راحت بود کسی که قراره اعدام بشه لیام نیست. چون لیام بهش گفته بود شکارچی نیست و دوست صمیمیش شکارچیه. حتی از جید، خواهر لیام که گاهی به مغازه و دیدن او می آمد هم شنیده بود که دوست صمیمی شان شکارچی است. جید... از اون هم خبری نبود و میترسید برای اون هم اتفاقی افتاده باشد. دستمال و تا کرد و گذاشت توی جیب دامنش و رفت طبقه پایین. بوی شیرینی توی مغازه پیچیده بود و با لبخند به پدرش که شیرینی های داغو روی میز میذاشت نگاه کرد. پدرش برگشت سمت آنا و با لبخند گفت_صبحت بخیر.
آنا به سمت پدرش رفت و گونه اش و بوسید و با لبخند گفت
+صبح بخیر پدر.
و بعد به سمت در مغازه رفت و با دیدن چوب داری که وسط میدون شهر وصل کردهبودند دلش پیچید و با خودش گفت کاش خانه شان توی میدان شهر نبود. سرش و تکیه داد به چارچوب در مغازه و به مردمی که کم کم تعدادشون زیاد میشد و توی میدون جمع شدهبودند نگاه کرد. تمامی آنها چهره هایشان غمگین و نگران بود. آخر قرار بود قهرمانشون و تنها کسی که امید داشتن شاید بتونه کشور و از دست آتیلا نجات بده و اعدام بکنن.
آهی کشید و آروم زمزمه کرد_کاش امروز توی مردم ببینمت. حس میکنم امروز میبینمت چون قراره دوست صمیمیمت اعدام بشه.
______________________________________
جید که بی حال روی زمین خوابیده بود. از روزی که لیام به دروغ گفته بود شکارچیه و از سرباز ها شنیده بود که قراره اعدام بشه تا الان اونقدر اشک ریخته بود که دیگر انرژی برای حرکت کردن و حتی صحبت کردن نداشت. همانطور که سرش روی زمین بود قطره اشکی از چشمش چکید. سرش و به زور آورد بالا و زل زد به پنجره کوچیک سلول. نور خورشید چشماش و زد. دستاش و گرفت جلوی نور و به زور زمزمه کرد
YOU ARE READING
City Hunter
Historical Fiction♚➹ حکومتی که سقوط میکند و گویی همه چی تمام شده است! اما این تازه شروع یک ماجرا است... و ققنوسی است در حال سوختن و دوباره متولد شدن...