همه داشتن شام میخوردن که آتیلا قاشق شو گذاشت توی ظرف و به الکس خیره شد
_شنیدم که چند تا کشته توی افرادت دادی. این کشته ها فایده ای هم داشت؟؟
الکس لبخندی زد و سری تکون داد
+بله سرورم. متوجه شدیم که پایگاه اون عوضی توی غربه.
زین که داشت شراب میخورد با شنیدن این حرف توی چشمای الکس خیره شدو پوزخندی زد و جام و سر کشید. الکس با عصبانیت نگاهی به زین انداخت
_پس تو غربه. این همه سال دنبالش گشتم نتونستم پیداش کنم. دفعه قبل فکر میکردیم توی جنوبه. پس توی غرب بوده اون (صداش بالا رفت و کوبید روی میز) عوضییییی حروم زاااده. خودم میکشمششششش. (صداش اومد پایین) تو فقط بگیرش. اول پوست تنش و میکنم بعد انگشت هاش و قطع میکنم و بعدش اون زبون درازش و بعد زنده زنده میسوزونمش.
+افرادشون چی میشن قربان؟
_همه شون و اعدام میکنی.
+همه؟
_میخوام در آینده اسمی از شکارچی شهر باقی نمونه. ریشه کنش کنید. حتی اگه نوزاد هم بود بکشیدش.
زین با این حرف نگاهی به آتیلا انداخت و توی فکر فرو رفت.
______________________________________
_پس این تاج گل و اونجا بهت دادن؟
هریت با ذوق دست کشید به تاج گلش
+آره. قشنگه؟
نایل خیره شد توی چشمای هریت
_تو اگه چوب خشک هم بزاری روی سرت خشگله
هریت لبخندی زد و زل زد توی چشمای نایل. نایل دستشو آورد جلو و گذاشت روی دست هریت. هریت پارچه ای که به دست نایل بسته بود و حس کرد و زل زد به دستش
+چرا آخه با مشت زدی به درخت؟
_چون فکر کردم دوباره از دستت دادم.
هریت سرش و آورد بالا و متعجب زل زد به نایل که یه دفعه سرش و برد جلو و اون و بوسید. نایل اول کمی تعجب کرد و بعد باهاش همراهی کرد
.
.
.
همه دور آتیش نشسته بودن. لویی ماهی و که کباب کرده بود و داد به الا و ماهی دیگه ای و گرفت روی آتیش._جید؟ لیام کجاست؟
جید با صدای لویی دست از خوردن برداشت و بهش نگاه کرد
+شیفت شب با اونه دیگه. تا طلوع باید اونجا باشه.
لویی سری تکون و داد و به زارا که زل زده بود به برد که زیر درخت دور از اونا نشسته بود نگاه کرد.
_زارا نمیخوری؟ سرد شد فکر کنم.
+اون نمیخوره؟؟
لویی نگاهی به برد کرد
YOU ARE READING
City Hunter
Historical Fiction♚➹ حکومتی که سقوط میکند و گویی همه چی تمام شده است! اما این تازه شروع یک ماجرا است... و ققنوسی است در حال سوختن و دوباره متولد شدن...