چشمان درشت یخی,موهای نارنجی.
هیکل کوچک و بدن زنانه ولی نورس.
یک عروسک باربی.دستانش وقتی که هلم میداد,به سردی چشمانش بودند.
-از سر رام برو کنار پسره ی چندش.شبیه سوسک میمونی.چجوری روت میشه از من بخوای دوستت باشم؟بچه بودم,ولی درد داشت.اسم درد را نمی دانستم ولی درد داشت.
قلبم درد میکرد.بچه ها می خندیدند.آن ها میرفتند و باز تنها میشدم تا در تنهایی غریبانه خود به طرد شدن ها و تحقیر شدن هایم فکر کنم.به اینکه چگونه دختر زیبایی که روز اول دوشادوش من وارد مدرسه شد,در جمع مرا مثل زباله دور انداخت.
ولی آخرش که چی؟
همه میرفتند.قلبم آن روز به گونه ای شکست که طنین صدای شکستنش مرزهای مکان و زمان را رد کرد و جایی در میان ملحفه های سفید در خوابگاه تاریک یک دانشجو فرود آمد,دانشجویی که من بودم.
درد قدیمی اشک شد و غدد چشمانم را تحریک کرد,عرق سردی شد و روی گردنم ریخت.خودم را محکم تر به بالش فشردم,همه بدنم خیس بود.قاب عکس یادگاری را از زیر بالش بیرون کشیدم.
عروسک باربی رفت.
و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند.
همه میرفتند.
YOU ARE READING
For your eyes only [L.S]
Fanfiction[completed] عروسک باربی رفت. و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند. همه میرفتند. what do you do when a chapter ends? Do you close the book and never read it again?