با احساس کوفتگی عجیبی در بدنم,چشمانم را میان ملحفه ها گشودم.
نخستین صحنه ای که با آن رو به رو شدم,صورت سفید,موهای پریشان و چشمان سبزِ کنجکاوی بود که به شیئی درون دستانش خیره شده بودند.دستانم را کشیدم روی ملحفه ها و بردمش زیر بالشم تا ناگهان پی به نبودن یک قاب عکس ببرم.پیش از آنکه بتوانم پنهانش کنم خواب برده بود مرا و حالا...
از جا پریدم و تیزی نگاهم,هری را هدف گرفت.او متوجه بیدار بودن من شد و ولی نفهمید منظور نگاهم را.قاب عکس را توی دستش به سمت من چرخاند:لویی؟این همون پسر توی کافه نیست؟
نخستین بار بود که اسم مرا به زبان می آورد,اما کوچیک ترین توجهی نکردم به این موضوع.در عوض دستم را چنان محکم روی دست او کوبیدم که قاب عکس از دستش بیفتد.
-چی باعث شد فکر کنی اجازه داری به اون دست بزنی؟
صدایم پیچید توی اتاق و اشک در چشمانش,جای حیرت را گرفت.آهسته پاسخ داد:متأسفم.
و رفت کز کرد روی تخت خودش.کارش احمقانه بود,حق نداشت لمس کند یکی از شخصی ترین دارایی های عزیز من را.قاب عکس را جایی زیر بالش,به دور از دستان مزاحم پنهان کردم.صداهای آرامی از تخت هری به گوش می رسید.درآوردن اشک های او,بیش از حد آسان بود.
بلند شدم رفتم سمتش:هری چند سالته؟پنج؟چرا گریه میکنی؟گریه هیچ چیزیو تو دنیا حل نمی کنه!
اعتراض کرد:من گریه نمی کنم!
و تند تند پلک زد تا مثلا پیدا نباشد اشک ها.چشمم افتاد به دستش,جای انگشتانم روی آن مانده بود.عجب افسار گسیخته ای شده بودم من.انگار نه انگار که ادعا داشتم حیف است روی مخلوقات ظریف ترک انداختن.
نشستم کنار او و دست سرخش را گرفتم:خیلی خب,نمی خواد گریه کنی.گریه نکن.
YOU ARE READING
For your eyes only [L.S]
Fanfiction[completed] عروسک باربی رفت. و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند. همه میرفتند. what do you do when a chapter ends? Do you close the book and never read it again?