14

932 221 20
                                        

دست هری را کشیدم و با سرعت از کافه خارج شدیم,نگاه حسرت بارش روی کیک نیم خورده روی میز را حس می کردم.نمی پرسید که چرا فرار کرده بودیم,ولی نگاهش از روی کیک به سمت زین و جیجی چرخید...پس ناچار شدم برگردم و پرخاش کنم:به عقب نگاه نکن!

لعنت به ناگهانی آن طرف ها پیدا شدنشان.

هری مظلومانه نگاهش را از آنان گرفت,هیچ نمی گفت هنوز.چشمم افتاد به دست هایمان,از بس که فشار آورده بودم مچ دستش به شدت سرخ شده بود.

کودکانه پرسید:برنمی گردیم تو کافه؟
دلش پیش آن کیک مانده بود انگار.
-نه.تو مگه کلاس نداری؟
-نمیرم سر کلاس.
-پس خودم می برمت.
مچ دستش را رها کردم و از بازو کشیدمش این بار.دلم سوخته بود برای دست قرمزش.

اعتراض کرد:اگر دلم میخواد کنارم باشی دلیل نمیشه که منو با خودت به هر جهنمی بکشونی.

ایستادم:میخوای فرار کنی؟
جوابم را نداد.
-پس میخوای فرار کنی نه؟آره,میدونم.منم دلم میخواد فرار کنم سر کلاس.کلاس که هیچ,توی اتاق هم همین طور.تو تک تک لحظه های زندگیم میخوام خودمو از نزدیک ترین پنجره پرت کنم بیرون,میخوام هرچیزی که هست و نیست رو تمومش کنم.اما نگاه کن! الان اینجام.اگر تو امروز میخوای فرار کنی,من از هفت سالگی می خواستم.ولی رسیدم به این کالج...و هنوز اینجام.

فرق کرده بود نگاهِ چشمان سبزش.ادامه دادم:زندگی مثل یه رودخونه می مونه,بخوایم یا نخوایم مارو میبره با خودش.آدما از کنارمون رد میشن و میرن,ولی هیچ کدوممون قدرت خارج شدن از این جریانو نداره.می تونستم به حرف نایل گوش بدم و ولت کنم توی اتاق,ولی ترجیح دادم به جاش این حقیقتو بهت یاد بدم که ما باید بمونیم,مجبوریم.


                     

For your eyes only [L.S]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin