34

951 196 30
                                    

سرم را بالا گرفته و خود را درست رو به روی همان کافه یافتم که تمام قصه ها از آن جا آغاز می شدند.

با ورودم,موجی از هوای گرم از من استقبال کرد.
میزها پر بودند و اما, این موضوع اهمیتی برای من نداشت.

بی توجه به صف خریداران,به سمت پیشخوان رفتم.نگاه لیام روی من چرخید و لبخند کمرنگی زد,همان گونه که در تمام این مدت زده بود.

-یه دقیقه بیا اینجا!

جلوتر آمده و سرش را به سمتم خم کرد.

-هنوزم از اون دوستم زین خوشت میاد؟

ابروهایش به سمت بالا متمایل شدند:یعنی چی؟

تکه کاغذی را از جیب پالتویم بیرون کشیده و توی دستش گذاشتم.

-امتحانش کن,شاید این دفعه فرق داشته باشه.

و بدون اینکه اجازه دهم حرف دیگری بزند,کافه را ترک کردم.امیدوار بودم داستان زین هرچه بود,پایان خوشی داشته باشد.هرچند که از این نقطه به بعد,داستان او هیچ نقطه اتصالی با داستان من نداشت.

چشمانم را بستم.قلبم مرا به سوی خانه می کشید.

For your eyes only [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora